همگی این مثلث عشقی را میشناسیم و میدانیم که شاعران بسیاری دربارهاش شعر سرودهاند. خسرو و شیرین از نظامی گنجوی و شیرین و فرهاد از وحشی بافقی نمونههای فاخر هستند. از آن جایی که میدانم همگی یک بار این داستان را شنیدهاید اما دقیقا خبر ندارید که چه اتفاقی افتاده است تصمیم گرفتهام برایتان شفافسازی کنم:

خسرو، همان خسروپرویز شاه ساسانی است. در آن زمان، خسرو تازه به سلطنت رسیده بود و جوان بود. روزی شاپور، هنرمند و وزیر خسرو دربارهی «شیرین» شاهدخت ارمنی به شاه ایران میگوید. شیرین دختری بور و خوشچهره بود و زیباییاش زبانزد همگان بود. خسرو ندیده عاشق شیرین میشود و به شاپور میگوید که میخواهد او را ببیند. شاپور هم میگوید که شیرین کسی را به حضور نمیپذیرد. خسرو که ناراحت شده بود از شاپور خواست که چارهای برای این مسئله پیدا کند.
چندین ماه گذشته بود و عشق شیرین در دل خسرو رشد میکرد. او با اینکه هرگز شیرین را ندیده بود دلباختهاش شده بود. در سال 591، برای اینکه تیسفون را از بهرام چوبین پس بگیرد به طرف دربار روم رفت و کمک خواست «موریس» قیصر روم، سپاهیانش را به خسرو بخشید اما در ازای این لطف از خسرو خواست که با دخترش «مریم» ازدواج کند. خسرو با اینکه فقط به شیرین میاندیشید به ناچار خواستهی قیصر روم را اجابت کرد و مریم همسر قانونی او شد.
در این هنگام، شاپور به آذران رفته بود تا مراسمات مردم آنجا را ببیند. شیرین هم یکی از افراد شرکتکننده در مراسم بود. از اینجا به بعد، شیرین وارد داستان میشود و اتفاقات زیادی رقم میخورَد.
شیرین برادرزادهی «میهنبانو» بود. میهنبانو چون هیچ فرزندی نداشت و والدین شیرین هم فوت کرده بودند او را به فرزندخواندگی پذیرفت و از این رو شیرین شاهدخت آذران شد. فرهاد، هنرمند و سنگتراش زمانه، سخت عاشق شیرین بود. همگی میدانستند که فرهاد به شیرین دل بسته و به زودی ازدواجشان اعلام میشود. میهنبانو که پدر فرهاد را میشناخت و از کودکی دوست بودند به این ازدواج راضی بود.در آن مراسم، وقتی میهنبانو از کارهای هنرمندانه و حرفهای فرهاد تجلیل کرد از او پرسید که آیا شیرین را دوست دارد یا نه. فرهاد که خجالت کشیده بود چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. همان موقع بود که میهنبانو در غیاب شیرین، او را به عقد فرهاد در آورد و پسر سنگتراش به آرزویش رسید. غافل از اینکه شیرین هیچ حسی نسبت به فرهاد نداشت. بله، شیرین حتی یک ذره هم عاشق فرهاد نبود. با اینکه فرهاد دل هر دختری را میربایید شیرین نمیتوانست به او به چشم یک دوست و همسایه نگاه میکرد و همیشه فاصلهاش را حفظ میکرد.
یک روز شیرین همراه با ملازمش به طبیعت مورد علاقهاش رفت. بالای یکی از درختها، تابلوی نقاشی شدهای آویزان شده بود که توجه او را جلب کرد. وقتی آن را پایین آوردند همگی با حیرت مشغول تماشایش شدند. چهرهی مردی با دقت فراوان به زیبایی نقاشی شده بود. «فتنه» خدمتکار زیرک شیرین ترسید که بانویش به آن تصویر دل ببندد برای همین سریع با چاقو نقاشی را پاره کرد. آن چهره، چهرهی خسروپرویز بود که شاپور با مهارت زمان زیادی را صرف کشیدنش کرده بود. شیرین با اینکه از آن تابلو خوشش آمده بود نتوانست چیزی بگوید و با ناراحتی برگشت.
روز بعد، شاپور تابلوی دیگری را این بار پایین درخت گذاشت. وقتی شیرین دوباره تصویر آن مرد خوشچهره را دید نگذاشت که فتنه پارهاش کند و تابلو را با خودش برداشت. او احساس میکرد که عاشق مرد درون تابلو شده است اما نمیدانست که او کیست. وقتی شاپور مطمئن شد که شیرین دلباختهی تابلو شده است در نقش یک کاهن پیش او ظاهر شد.