
دیدی چطور مُردم؟
یکهو ...
وسط مسخره ترین روزمرگی ها.
اصلا کسی نفهمید!
یا شاید اصلا اهمیت نداد!؟
یا که کاری نمی توانست بکند!؛
باید می دانستم بالاخره کار خودش را می کند؛
گلویم را میگیرد و سفت می فشارد؛
آنقدر نگه می دارد تا ته مانده های اکسیژنم تمام شود.
تا مُردم نشناختمتش!
فکر میکردم همان لحظه اول که از در وارد شود؛
تا چشمم به چهره کریه اش بیفتد میشناسمش.
میگفتم چه آدم های احمقی؛
چطور او را با این چهره زشت تشخیص نمی دهند!؟
و خود را در دامش می افکنند!
غافل بودم از اینکه وقتی بیاید مثل یک دوست می آید؛
از در مهربانی ، دلسوزی ، همدلی.
بعد کم کم جایش را توی دلت محکم میکند؛
آنقدر که می بینی اصلا بی او حالت خوش نیست؛
خوشحالی ولی دنبال بهانه ای میگردی که برگردی پیشش.
انگار جادویت کرده باشد!
و شب ها ، امان از شب های دراز بی سحر
تا خود صبح دَرِ گوشت نجوا میکند.
بغلت میکند و اشک هایت را با لبخند پاک میکند.
هر چقدر بیشتر کنارش بمانی سلطه اش ، این سلطه لعنتی اش خطرناک تر می شود.
وقتی خوب رفیقت شد ، خوب رازهایت را فهمید؛
تازه روی اصلی و زشتش را نمایان میکن.
اما دیگر دیر شده؛
صورتک زشتش را به هر چه زیبایی است ترجیح می دهی.
فقط میخواهی شب برسد و خودت را در آغوشش بی افنکی.
همین موقع هاست که کم کم صدای بقیه را میشنوی؛
میگویند : این مسخره بازی چیست؟
"افسردگی" دیگر چه کوفتی است!؟
بازی جدید است.
خودش دوست ندارد از زندگیش لذت ببرد.
مَرَضش چیست ، کنج اتاقی ، توی لحافی ، گوشه کمدی کِز میکند؟
توجه میخواهد!
قاه قاه خنده...
شاید هم خوشی دلش را زده...
نگاه های خیره...
حالا ته مانده باقیمانده وجودت نعره میزد:
تو را به خدا کسی مرا از دست این هیولا نجات بدهد!
میخواهم دوباره بخندم؛
دلم لک زده برای یک جمله امید بخش؛
یک دست گرم واقعی؛
که بیاید و پس بزند این چهره کریه را.
اما صدای نعره اش را فقط تو میشنوی!
و بقیه یک جهان سکوت می بینند.