Sooutoftouch
Sooutoftouch
خواندن ۶ دقیقه·۱۵ روز پیش

آقای پیانو

پارسال همین موقع ها بود، ساعت ۶ و نیم بعد از ظهر روز چهارشنبه. در حالی که سخت درگیر سر و کله زدن با کتاب پر از چرندیات و جداول حفظی روماتولوژی بودم زنگ در به صدا دراومد.  کلافه از مزاحمتی که برام ایجاد شده بود با خودم فکر کردم "یعنی کی میتونه باشه؟" منطقا باید یکی از همسایه ها باشه که میخواد بگه از سقف دستشوییش آب می چکه یا اگه بخوام خوشبین باشم شایدم یکی برام نذری آورده. در هر صورت دلم نمیخواست وسط این همه درگیری ذهنی و مشغله های زندگی خودم در رو باز کنم و یه مصیبت احتمالی جدید رو به خونه راه بدم،‌ می خواستم مثل اکثر اوقات خودمو به نبودن بزنم و برم تو اتاق تا سر و صدا به پشت در نرسه.
اما یه حسی بهم میگفت این یکی فرق داره، دیدید بعضی وقت ها یه چیزی به آدم الهام میشه؟ برای من اولین بارش تو ۱۰ سالگی بود و این میشد دومین دفعه. اولین بار مربی مهد کودکم پشت در بود که بعد چند سال اومده بود منو ببینه و من با شنیدن زنگ آیفون چهره ش رو جلوی چشمم دیده بودم. این دفعه هم حس می کردم چیز خاصی پشت در منتظرمه. شاید یه همکلاسی سابق ؟ یا یه آشنای قدیمی؟
باید اعتراف کنم اون روز با دیدن شخص پشت در کاملا تو ذوقم خورد. به هر چی الهام و امداد غیبی و حس ششم لعنت فرستادم که درو باز کرده بودم. آقای جوونی بود که اومده بود اولین قسط پیانوی جدیدم رو ازم بگیره. و حالا در اوج بحران مالی یادم افتاده بود که این مبلغ رو جزو مخارج ماهانه م حساب نکرده بودم. به هر حال بستن در تو صورتش کاری نبود که بخوام انجام بدم بنابراین فقط مبلغو بهش پرداخت کردم و به خودم اینجوری دلداری دادم که من تا زور بالا سرم نباشه اقساطمو به موقع پرداخت نمیکنم، پس شاید این روش برای من گزینه بهتری باشه تا بتونم یه نظمی به برنامه های مالیم بدم و تمام این اقساطو روی هم تلنبار نکنم.
۱۵ ام ماه بعد، وقتی باز هم سر موعد زنگ به صدا در اومد چند لحظه ای فکر همسایه و نذری  از ذهنم گذشت . ملاقات قبلی طوری بین اتفاقات ماه پر فراز و نشیبم گم شده بود که یقین پیدا کردم اگه این شخص در خونه م نیومده بود آخرین چیزی که به ذهنم میرسید پولی بود که باید پرداخت میشد. اما این بار زیاد طول نکشید تا حدس بزنم کی پشت دره. آقای پیانو. این اسمی بود که تا روز آخرین قسط براش تو ذهنم گذاشته بودم هر چند که به نظرم خیلی هم به ظاهرش نمیومد.

آقای پیانو چیزی داشت که برای من خاص بود، نمیدونم در ظاهرش بود یا اون رفتار با دیسیپلین و در عین حال بی تفاوتش. شاید هم مجموعه ای از همه ی این ها، در هر حال دفعه ی دومی که دیدمش به اندازه دفعه اول حالم گرفته نشد و حتی دلم میخواست یکم حرف بزنه تا سر از کارش در بیارم. به نظرم این کنجکاوی درباره شخصیت و اخلاق آقای پیانو غیر منطقی و از من بعید بود. آخه من که کلا دو بار تا حالا دیدمش. من چم شده بود؟ فکر میکنم آدم بعضی وقتا از تنهایی میزنه به سرش.


روزها می گذشت، درس ها مثل همیشه منو به چالش می کشیدن و تنها سنگر من برای رفع خستگی بی پایان از رشته ای که دوسش نداشتم همون پیانوی جدید بود. و در این بین متوجه میشدم که نزدیک اواسط ماه، من چیزی برای انتظار داشتم؛ ۱۵ ام هر ماه دیگه برای من مثل بقیه روزها نبود. وقت هایی که پیانو می زدم با خودم فکر می کردم "یعنی آقای پیانو هم بلده پیانو بزنه؟ به اون ظاهر بی تفاوت نمیاد چیزی از لطافت موسیقی ، اونم پیانو حالیش باشه. اما آخه اسمشو گذاشتم آقای پیانو  خیلی بد میشه اگه بلد نباشه." و از افکار مسخره ی خودم خنده م می گرفت.  واقعیت این بود که آقای پیانو حالا جزئی از زندگی من شده بود. تو تنهایی کسالت بار خودم کوچک ترین کارهامو از دید اون نگاه می کردم‌. وقتی میخواستم چیزی رو پشت گوش بندازم، فکر می کردم اگه اون بود احتمالا انقدر دربرخورد با مسائل سهل انگاری نمیکرد. وقتی میخواستم به بهانه شلوغی ها و ترافیک خودمو تو خونه حبس کنم به اون فکر می کردم که همیشه در حال رفت و آمد و تلاش بود. و وقتی احمق میشدم و بیش از حد در موردش فکر می کردم، به خودم یادآوری می کردم که من برای اون فقط بخشی از شغلشم.
فکر میکنم همه این ها به این خاطر بود که من برای یه مدت طولانی اونو می دیدم. فصل ها عوض می شدن و اون هر ماه سر همون زمان مشخص میومد، تو فصل سرما با کاپشن و ژاکت و تو فصل گرما با تیشرت. اما عوض شدن فصل ها اخلاق اونو مثل لباس هاش عوض نکرد. در طول ۱۲ ماه گذشته اون همچنان بی تفاوت، فقط قسط ها رو گرفته و رفته بود. هیچوقت بیشتر از کلمات ضروری حرفی نمیزد. در واقع چیزی هم برای گفتن وجود نداشت، این من بودم که داشتم در جهت نادرستی پیش میرفتم.
امروز روز آخرین قسط من بود. لحظه ای که پیانو رو با اون قیمت سرسام آورش خریده و عزای دادن قسط هاش رو گرفته بودم هیچ فکر نمی کردم امکان داشته باشه از تموم‌ شدن اقساط ناراحت بشم. زندگی واقعا همیشه منو سورپرایز میکنه.
بالاخره نزدیک های ساعت همیشگی اومدنش تصمیم گرفتم یه کاری بکنم، این آخرین دیدار ما بود و نمیتونستم بذارم انقدر بی سرانجام تموم بشه. پنجره های خونه رو باز کردم و نشستم پشت پیانو به نواختن. من که نتونستم آقای پیانو رو به حرف بیارم، شاید دم آخری شنیدن صدای این پیانو بتونه اونو تحت تاثیر قرار بده.
آقای پیانو اومد، با کمی تاخیر (که احتمالا ناشی از ترافیک مسیر ها بود و اصلا غیر از این برام قابل تصور نبود)، وقتی که دیگه انگشتام داشت خسته میشد. طبق معمول همیشه زنگ زد و من درو براش باز کردم. پشت در واحد آخرین قسط رو پرداخت کردم و بعد انگار که از همه چیز خالی شده باشم هاج و واج بهش نگاه کردم. الان میرفت؟ برای همیشه؟
بدون هیچ واکنش اضافه ای از پرداختم تشکر کرد و اعلام کرد که این آخرین قسط بوده. وقتی پشتشو به من کرد با خودم گفتم منم باید برم تو و در و ببندم و خوشحال باشم که حالا چند میلیون در ماه از قسط هام کم میشه. ولی نتونستم جلوی زبونمو بگیرم و وقتی پاشو روی اولین پله گذاشت صداش کردم:
_آقای پیانو...
بهت زده و در حالی که برای اولین بار تو صورتش خنده رو می دیدم برگشت سمتم. سعی کردم خرابکاریمو جمع و جورش کنم.
_معذرت میخوام من اسمتونو نمیدونستم...میخواستم یه سوالی بکنم.
خنده ش حالا کمرنگ تر شده بود ولی هنوزم معلوم بود.
_ پیمان هستم، بفرمایید.
از شباهت حروف پیمان با پیانو خنده م گرفته بود و از طرفی با فهمیدن اسمش حس می کردم یه قدم بهش نزدیک ترم. حالا میدونستم چیزی که میخوام دوباره دیدن اونه؛ به هر بهانه ای.
_اگه بخوام یه چیز دیگه از فروشگاه بخرم بازم میشه قسط بندیش کرد؟



داستانداستانکپیانوپرداخت_مستقیم_پیمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید