بسم الله الرحمن الرحیم
آخرین متنی که توی ویرگول نوشتهم و منتشر کردهم، مربوطه به حدوداً دو سال پیش. اونموقعها نوشتههام تو ویرگول، معرفی کتاب بودن و مربوط به شرکت تو چالش طاقچه. خیلی وقت بود که دلم میخواست برگردم، باز هم بنویسم و منتشر کنم اما به هر دلیلی، نشد دیگه. شاید بتونم کنکور رو بهانه کنم، شاید بیحوصلگیهام رو مقصر جلوه بدم، شاید هم بتونم بگم که شروع همیشه سخته. اما درِ گوشی بخوام بهتون بگم، این نتیجهی همکاری کمالگرایی و اهمالکاریه.

مدتهاست که تو دلم حرف زیاد دارم؛ حرفهای طولانی. حرفهایی که باید زیاد فکر کنم تا کلمات مناسب رو برای بیانکردنشون پیدا کنم. حرفهایی که نمیشه گفت؛ باید نوشت. آخه پیدا کردن گوش شنوا برای اینجور حرفها کار خیلی سختیه. و این شد دلیل برگشتنم به ویرگول؛ میل به «نوشتن؛ بدون نگرانی از بابت حوصلهی مخاطب». چون اینجوری من فقط وظیفه دارم که بگم، بنویسم؛ و مخاطب میتونه حرفهای من رو برای شنیدن و خوندن، انتخاب کنه؛ یا میتونه انتخاب نکنه.
حالا خوشحالم که دوباره اینجام. اگه گوش شنوا هستید و حرفهام رو درک میکنید، باعث افتخار منه که همراهم بمونید.
امروز برای اولین بار به عنوان یک دانشجو توی یک فضای دانشگاهی قرار گرفتم. رفته بودم برا ثبتنام. نوبت گرفتیم و توی حیاط، تو محوطهای که از قبل برای انتظار در نظر گرفته بودن نشستیم. و اونجا من به حقیقتی پی بردم که شاید خیلی وقته در پس ذهنم ازش اطلاع دارم، شاید تا الان ازش فرار میکردم، یا هر چیز دیگه که نمیدونم. و اون حقیقت این بود که: من بیطاقت شدهم.
حیاط پر از آدمهایی بود که با هم حرف میزدن. تبادل نظر میکردن، سوال میپرسیدن، و این آزارم میداد. منِ آدمِ اجتماعی، منی که همیشه طرفدار مکانهای شلوغ و پرسروصدا بودهم، منی که همیشه از مهمونیهای پرجمعیت خوشم میاومده، یههو دلم خواست همهی آدمها ساکت شن. یههو حس کردم که اون همه صدای درهمپیچیده بهشدت اذیتم میکنه؛ و خودم هم بدجوری تعجب کرده بودم.
شاید این برای بعضیها عادی باشه. شاید بعضی آدمها بگن که سروصدا براشون همیشه آزاردهنده بوده؛ اما برای من یه نشونه بود. داشت بهم میگفت که صبر و طاقتم رو از دست دادهم. نمیتونم چیزی رو که از کنترلم خارجه، بهراحتی بپذیرم. دیگه تحمل ندارم خیلی منتظر بمونم، صبر کنم، گوش بدم و آروم بمونم. نمیتونم، حداقل نه به اندازهی قبل؛ و خیلی کمتر از قبل.
حالا اینو هم میاندازم تقصیر تاثیرات روحی-روانی سال کنکور، قرار گرفتن تو فضای بزرگسالی و اضطراب ناشی از همهی اینا؛ ولی راستش باز هم دقیق نمیتونم بگم منشأ این بیقراری چیه. دلیل این بیانگیزگی، این میل به فرار و اهمالکاری، این نبود اطمینان، این بیطاقتیِ عجیب که مصادف شده با روزهای تشکیل یک تغییر بزرگ تو دنیای کوچیک من.
پ.ن: بازگشت رو خیلی دوست دارم. سعی میکنم تغییرها رو هم دوست داشته باشم... تغییرهای «خوب» رو.
پ.ن۲: ولی هنوز هم از تغییرهای بد میترسم.
آیلیننوشت ؛ ۲۸ مهرماه ۱۴۰۴