ویرگول
ورودثبت نام
علیرضا جوکار
علیرضا جوکار
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

خودنوشته ( قسمت 3 )


شب بود و سوار تاکسی بودم .

نور چراغ خیابون از رو سرم پشت سر هم رد میشدن و تو سایه های خودشون گم .

هوا بوی عجیبی میداد ، یه چیزی بین شب بو و میخک .

هوای خنک که از پنجره به سرم میخورد ، روح سردرگمم رو نوازش میکرد.

شب عجیبی بود .

تلخ مثل قهوه .

سنگین مثل صدای فرهاد .

مظلوم مثل ماه کامل تو سکوت شب .

بی رمغ مثل عصر جمعه .

ولی عقلم در پی رهایی از این خلسه

سبکی مثل ابر تابستون .

تازگی مثل لیمو و نعنای تازه .

زیبا مثل طلوع خورشید .



با بی حوصلگی در رو باز کردم و روی کاناپه لمس شدم .

سکوت مطلق .

چشام فقط سقف رو میدید . حتی حوصله پلک زدن هم نداشتم . شاید هم دلیلی براش نداشتم .

شاید خودمو تو شلوغی و هرج و مرج سکوت ، گم کرده بودم .

شاید همین سکوت های بی دلیل

تنها دلیل سوال های بی جوابم بود .

شاید من خود سکوت بودم اصلا شاید من به سکوت معنی میدادم .

سکوت مطلق ...

خوابی عمیق ، عمیق تر از کما ...


تماااااام عرضی نیست .


پ.ن : بنویس برام خب ؟؟


خودنوشتهپادکستمودداستان
گفتنی ها کم نیست . من و تو کم بودیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید