شب بود و سوار تاکسی بودم .
نور چراغ خیابون از رو سرم پشت سر هم رد میشدن و تو سایه های خودشون گم .
هوا بوی عجیبی میداد ، یه چیزی بین شب بو و میخک .
هوای خنک که از پنجره به سرم میخورد ، روح سردرگمم رو نوازش میکرد.
شب عجیبی بود .
تلخ مثل قهوه .
سنگین مثل صدای فرهاد .
مظلوم مثل ماه کامل تو سکوت شب .
بی رمغ مثل عصر جمعه .
ولی عقلم در پی رهایی از این خلسه
سبکی مثل ابر تابستون .
تازگی مثل لیمو و نعنای تازه .
زیبا مثل طلوع خورشید .
با بی حوصلگی در رو باز کردم و روی کاناپه لمس شدم .
چشام فقط سقف رو میدید . حتی حوصله پلک زدن هم نداشتم . شاید هم دلیلی براش نداشتم .
شاید خودمو تو شلوغی و هرج و مرج سکوت ، گم کرده بودم .
شاید همین سکوت های بی دلیل
تنها دلیل سوال های بی جوابم بود .
شاید من خود سکوت بودم اصلا شاید من به سکوت معنی میدادم .
خوابی عمیق ، عمیق تر از کما ...
پ.ن : بنویس برام خب ؟؟