علیرضا جوکار
علیرضا جوکار
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

خودنوشته (قسمت2)

خسته بود از وضعیتی که توش بود. از حالی که کلمه ای برای توصیفش نداشت .

خسته از آدما ، از شهر ؛

منزوی و افسرده توی خودش هضم میشد .

چشای قرمز پر از اشکش سقف رو واسه درد و دل انتخاب کرده بود .

خدایی که نمیدید ولی با هر قطره اشکی که آروم از گوشه چشمش سرازیر میشد ، حضورشو بیشتر حس میکرد

از آخرین باری که با خداش درد و دل کرده بود سالها گذشته بود .

تو بغل خدا بچه شده بود ،

میخندید و گریه میکرد ،

: (( بیا کمکم کن ، بیا منو تو آغوشت بگیر و ول نکن ، بیا که چنان احتیاجی بهت دارم که غیر قابل وصفه .))

بزار ببینم اونایی که سنگ مینداختن تو زندگیم بعد از من چه حالین ...

ولی حیف ، آخرش باید از خواب پاشم و زندگی نکبت بارمو ادامه بدم


و خدایی که همین نزدیکیست

اینو فرشته ها تو گوشش زمزمه میکردن ...


پ.ن : نظراتتون مهمه

عرضی نیست . تمااام

خداتنهاییپادکستدلنوشته
گفتنی ها کم نیست . من و تو کم بودیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید