خسته بود از وضعیتی که توش بود. از حالی که کلمه ای برای توصیفش نداشت .
خسته از آدما ، از شهر ؛
منزوی و افسرده توی خودش هضم میشد .
چشای قرمز پر از اشکش سقف رو واسه درد و دل انتخاب کرده بود .
خدایی که نمیدید ولی با هر قطره اشکی که آروم از گوشه چشمش سرازیر میشد ، حضورشو بیشتر حس میکرد
از آخرین باری که با خداش درد و دل کرده بود سالها گذشته بود .
تو بغل خدا بچه شده بود ،
میخندید و گریه میکرد ،
: (( بیا کمکم کن ، بیا منو تو آغوشت بگیر و ول نکن ، بیا که چنان احتیاجی بهت دارم که غیر قابل وصفه .))
بزار ببینم اونایی که سنگ مینداختن تو زندگیم بعد از من چه حالین ...
ولی حیف ، آخرش باید از خواب پاشم و زندگی نکبت بارمو ادامه بدم
اینو فرشته ها تو گوشش زمزمه میکردن ...
پ.ن : نظراتتون مهمه