گزارش:
شرح یک حادثه، مصیبت، رخداد، ماجرا یا هرچیز دیگر:
گذشته ... حال ...
گذشته ... حال ...
گذشته ... حال ... و شاید آینده ...
راه درازی تا خانه در پیش است. حساب میکنی و با خودت میگویی با این شلوغیِ خیابان دست کم تا بیست دقیقهی دیگر باید روی صندلی های ماشین نشسته باشی. میدانی که حوصلهات سر میرود اما باید تحمل کنی. خودت را میگذاری جای ماموری که آنطرف خیابان ایستاده و تفنگی روی دوشاش انداخته و با سگرمههای درهم از زیر ماسک به ماشینها نگاه میکند. با خودت میگویی پلیسها چقدر شجاعاند! آدمهای خیابان را میبینی و پیش خودت آنها را به دو دسته تقسیم میکنی. آدم بدها. آقا پلیسها. پیش خودت میگویی چقدر کیف میدهد آدم پلیس باشد، تفنگ دستش بگیرد و آدمبدهای خیابان را دستبند بزند بیندازد باز ... داشت ... گاه... از روی صندلی عقب ماشین بالا و پایین میپری.
-بابا میشه یکم آرومتر بری؟
یادت میآید که بابا همیشه این سرعتگیر جلوی پارک را با سرعت رد میکند تا پشت چراغ قرمز سر چهار راه نماند. دوباره حواست را جمعِ خیابان میکنی. شلوغ تر شده. پلیسهای شجاعات حالا لباس مشکی پوشیدهاند و صورتشان کاملا ناپیداست. مشتِ آدمبدها(!) را میبینی که همزمان در هوا میچرخد و شعار میدهند. کف خیابان پر از سنگ و چوب و کاغذهای تکهپاره است. همهی مغازهها تعطیلاند. کرکرهها پاییناند. از جلوی پاساژ پل که رد میشوید تابلوی فروشگاه لوازمالتحریر را که میبینی یادت میافتد که آقای رنجبر گفته بود برای کلاس فردا باید مقوا و چسب با خودتان ببرید.
-مامان! مامان!
مامان نمیشنود. تمام حواسش به شلوغی خیابان و آدمهاییست که از جلوی ماشین رد میشوند و مدام به بابا میگوید مواظب باش نزنی به مردم.
کمی بلندتر صدا میزنی
-مامان!
روی صندلی شاگرد، کنار دست بابا نشسته. رو برمیگرداند: -جانم؟
-واسه فردا مقوا و چسب میخوام. آقای رنجبر گفته بیاریم. قراره روزنامه دیواری درست کنیم.
به لبهای مامان خیره میشوی تا بهتر بفهمی چه میگوید اما جملههایش لابلای سروصدایی که بیرون از ماشین پا میگیرد گم میشود. حواست یکهو پرت میشود به خیابان. میبینی که عدهای در حال دویدن هستند. یکی از آقا پلیسها را میبینی که با لباس قهرمانانهاش به سمت ماشین میآید و به شیشهی سمت بابا میکوبد. چهرهاش زیر نقاب پیدا نیست. با دست به بابا اشاره میکند که دور بزند و برگردد. بابا هم دو دستش را از فرمان برمیدارد و با همان فرم دست انگشتهایش را کج میکند که به آقاپلیس بگوید از کدام طرف بروم آخر؟ میبینی که کل خیابان را قرق کردهاند مردم! چشمهای درشت و مشکیات از پشت شیشهی ماشین به کمربند آقاپلیس کنجکاوانه نگاه میکند. از تمام آن دم و دستگاهی که از خودش آویزان کرده تو فقط نام دستنبد و باتوم را میدانی. حتی نمیدانی شوکر چیست و چه شکل و قیافهای دارد. آقاپلیس بدون اینکه توجهای به بابا بکند دوباره تکرار میکند که دور بزن و از راه دیگری برو. بابا همچنان اصرار دارد که نمیشود و راه خانه از این طرف است. اصرار بابا را که میبینی جابجا میشوی، میآیی وسط صندلی و سرت را جلو میبری تا صدایت را بشنود.
-بابا! بابا! به آقاپلیس اعتماد کن دیگه. وقتی میگه دور بزن یعنی میدونه باید دور بزنی. شاید جلوتر خطرناک باشه واسمون.
از عادتهای قشنگ بابا همین است که به حرف کوچکترها، اگر حرفشان منطقی به نظر برسد، گوش میکند. یک نگاه همراه با یک لبخند و بعد راهنما میزند. فرمان را میچرخاند و دور میزند.
ماشین از آقاپلیس دور میشود و او را با لباس سیاهش در شلوغی جمعیتِ آدمبدها و هوای تاریک گم میکنی. بابا و مامان ساکتاند. برمیگردی کنار شیشه تا دوباره بیرون را تماشا کنی و به روزنامه دیواری فردا فکر کنی که با مقوای زرد و بنفش چقدر خوشگل از آب درمیآید. باید حتما ایدهاش را به آقای رنجبر بدهی.
نرسیده به میدان بسیج(!) بابا متوجه میشود که آنجا هم مردم جمع شدهاند. جلوتر که میرود سرعتش را کم و کمتر میکند. میگوید وسط خیابان آتیش روشن کردهاند. ناخودآگاه یادت میافتد همیشه از آتش ترسیدهای. بدون اینکه دلیلش را بدانی. خیلی از چیزهایی که بچهها را میترساند برای تو اصلا ترسناک نیست. مثلا تو از تاریکی و سگهای روستا هیچوقت نمیترسی اما پسرعمویات حسام حتی جرئت ندارد به تنهایی یک قدم در تاریکی بردارد. یادت میافتد که یک شب توی روستا یک ساعت گریه میکرد تا بالاخره یک نفر پیدا شد همراهیاش کرد تا بتواند خودش را به توالت بیرون حیاط برساند. همینکه این خاطره و گریههای حسام یادت میافتد پقی میزنی زیر خنده. ترس یادت میرود. آتش یادت میرود. حتی این حرف مامان که نباید به ترسهای یکدیگر بخندیم هم یادت میرود. اما چند لحظه بعد که یادش میافتی دیگر نمیخندی و بابت خندههایت خودت را سرزنش میکنی. آنقدر محو صحنهی بیرون از ماشین و خاطرهی روستا میشوی که متوجه نمیشوی وقتی با صدای بلند خندیدی مامان روبرگرداند، نگاهت کرد و چشمهایش را گوگولی کرد و قربونصدقهات رفت. مثل همان وقتهایی که کاردستی درست میکردی و کاردستیات توی جشنواره اول میشد. توی شلوغی جمعیتی که تشویقت میکردند دنبال مامان میگشتی و همین که پیدایش میکردی میدیدی که چشمهایش را گوگولی کرده و از تکان خوردن لبهایش میخواندی که میگفت: قربون جونت برم رود. قربون وجودت برم رود. قربون...
بابا محکم روی فرمان میکوبد و رشتهی خیالت با همهی قشنگی و شیرینیاش یکباره پاره میشود. چهارطرف میدان را مردم گرفتهاند و به سختی حتی یک ماشین رد میشود. -بابا این آدما چرا داد میزنن وسط خیابون؟ بابا انقدر درگیر تلاش برای عبور کردن از جمعیت است که نمیتواند جوابت را بدهد. روی یکی از کاغذهایی که دست یکی از آدمبدهاست میخوانی که: زن، زندگی، آزادی.
ماشین لابهلای جمعیت عصبانی آهسته جلو میرود. هرطرف ماشین را که نگاه میکنی آدمهای خشمگین را میبینی که صورتشان را پوشیدهاند. انگار جلوتر اتفاقی میافتد که همه یکباره شروع به دویدن میکنند. با چشمهای کوچک و نگرانت نگاه میکنی تا بفهمی چه اتفاقی افتاده. صدای شلیک! سر جایت خشک میشوی. انگار پلکهای کوچک و ظریفت چسبیده و پایین نمیآید. لرزان و ترسیده میپرسی: بابا صدای تفنگ بود؟ جواب نمیدهد. از مامان هم میپرسی ولی جواب نمیدهد. ماشین هنوز رو به جلو حرکت میکند. مردم برعکسِ حرکتِ ماشین میدوند و فرار میکنند. چقدر صحنهی فرار کردن مردم ترسناک به نظر میآید. ترسناکتر از صدای شلیک گلوله. بابا به مسیر خودش ادامه میدهد. ماشین به کندی حرکت میکند. بابا و مامان را نگاه میکنی که نیمی از صورتشان را تاریکیِ شب گرفته و نیم دیگر در نور چراغهای خیابان تاریک و روشن میشود. اثری از ترس در چهرهشان نیست. همهچیز میبینی بجز ترس. کم کم ترس خودت هم محو میشود. دوباره یاد خاطرات روستا میافتی رو از درون خندهات میگیرد. تا جلوی خانه چیزی نمانده. بابا و مامان حتی یک کلمه هم حرف نمیزنند. چه سکوت ترسناکی. میخواهی این سکوت را قورت بدهی اما در گلوی کوچکت گیر میکند. تیر میکشد و پایین میرود. میدانی یک جایی همان پایین، در سینهی شاداب و جوانت گیر خواهد کرد اما سرانجام سکوت را خودت میشکنی: بالاخره رسیدیم بابا!
سر و صدای خیابان خستهات کرده و میخواهی هرچه زودتر به اتاق قشنگت برگردی. همان اتاقی که پر از اسباب بازی و کاردستیهاییست که خودت ساختهای. بعضیها را هم به کمک مامان ساخته بودی. یادت میآید؟ آن قایق چوبی که به قول خودت روی آب حریف نداشت و کسی شبیهاش را هم تا به حال نساخته بود.
پا که از ماشین بیرون میگذاری. به نظر خودت از پر یک کبوتر هم سبکتر هستی. سبک و رها. دلت میخواهد از در ماشین تا در خانه بپر بپر کنی. منتظر آمدن بابا و مامان نمیشوی و میدوی. میدوی و با هر قدم سبکتر و سبکتر میشوی. چه کیفی میدهد! به در خانه میرسی فرصت نمیدهی بابا کلید بیندازد دستگیره را پایین میکشی و در باز میشود. _بابا در خونه رو باز گذاشته بودی؟ بابا جواب نمیدهد. بر میگردی و پشت سرت را نگاه میکنی. بابا نیست. مامان نیست. فرصت تعجب به خودت نمیدهی و زود برمیگردی داخل کوچه. ماشین هم نیست. کوچه خلوت و تاریک و تنهاست. تو هم تنهایی. تنهایی تو از تنهاییِ کوچه بزرگتر و ترسناکتر است.
دوباره برمیگردی داخل خانه. در نیمهباز است. چراغ کم نور آشپزخانه روشن است. میروی داخل. کسی نیست. صدا میزنی. بلند بلند که؛ _بابا! مامان! کجایید شما؟
نمیترسی. خیلی وقت است نمیترسی. نمیدانم از کی ولی دیگر نمیترسی. ترسات را هم قورت دادهای. خراشیده و پایین رفته و حالا جایی میان سینهات گیر کردهاست.
یک لحظه نگاه میکنی و میبینی بابا و مامان روی مبل نشستهاند. بابا دستش را مثل وقتهایی که غمگین است و مثل همیشه چیزی گم کرده زیر چانهاش گذاشته. مامان هم همینطور. اما مامان کمی غمگینتر است. حتما بابا و مامان چیزی گم کردهاند و تو خبر نداری. کف اتاق یک پتوی کهنه افتادهاست. نگاه میکنی و لکههای خون روی پتو را میبینی. میفهمی خون خودت بوده. تو قرار بود لای آن پتو افتاده باشی اما من گمت کردم. نمیدانم کجا ولی گمت کردم. شاید همانجا وسط خیابان که شلوغ بود. میآوردمت که دوباره مثل هرشب لای این پتو بخوابی و خواب رنگین کمان ببینی. اما نمیدانم کجای راه را اشتباه آمدم. به چهرهی غمگین و دستهای خون آلود مامان نگاه کن. حالا مطمئنی چیزی گم کردهاند.
بیا دوباره برگردیم به خیابان. حالا سبکتر شدهای. راحتتر میرسیم. من قول دادهام هرشب تو را به خانه برگردانم. اشکها منتظرت هستند. دستها که کشیده میشوند روی صورت سرد و یخزدهات. من قول دادهام که از صدای شلیک نترسم. مثل تو که دیگر نمیترسی. مثل تو که سبک شدهای و همهی ترسهایت را قورت دادهای. تو که مثل حسام از تاریکی شب نمیترسی و گریه کردن آدمها دیگر نگرانت نمیکند. بیا یک بار دیگر برگردیم به خیابان. آقا پلیسها مواظباند. آقا پلیسها شلیک میکنند اما مواظباند. تا خانه چیزی نمانده.دیگر گمات نمیکنم. قول میدهم.
زمستان ۱۴۰۱
شیراز