قرار بود پلیس، نیروهای انتظامی و امنیتی در اقدامی یکپارچه و هماهنگ با جمع آوری و بهسازی خاطرات جمعی و فردی شهروندان، جامعه ای با روان سالم و رسماً بی خیال خاطرات بدِ گذشته تحویل دهند...
یک
صبح در خانه ی آدم داستان را می زنند و مامور ستاد تعویض و بهسازی خاطرات شهروندان(ستبخش) جعبه ی بزرگی از انبوه خاطرات آدم را تحویلش می دهد و می گوید: "فردا دقیقا همین ساعت برای پس گرفتن جعبه بر می گردم و خاطرات جدیدتان را تحویل می دهم." شخصیت داستان ما که نمی داند ماجرا از چه قرار است پرس و جوی بیشتری می کند و مامور ستبخش که ظاهرا برای موارد اینچنینی از قبل آماده شده بعد از اینکه آدم را به خاطر گوش ندادن به اخبار و پیگیری اوضاع مملکت به بیخیالی متهم می کند، برایش توضیح می دهد که تصمیم جدید دولت بر آن شده که حق انتخاب خاطرات به خود شهروندان داده شود و این کنترل به زودی از ذهن همه افراد گرفته خواهد شد و از طریق جعبه های خاطراتی در ستبخش تهیه شده کنترل و مدیریت خاطرات به دست خود شهروندان و با نظارت ستاد انجام می شود .آدم داستان که در تمام مدت توضیحات مامور وظیفه شناس پیش خودش به فکر سالهای سالی بود که هر روز اخبار تلویزیون و رادیو و روزنامه ها را دنبال کرده بود و هیچ چیز دندانگیری عایدش نشده بود و برای همین دقیقاً همین یک هفته پیش تصمیم گرفت خود را از درگیری با سیل اخبار بی معنی و دایره تکرار وقایع مورد علاقه ی صنعت نشر اخبار بیرون بکشد و به جای اخبار در همان ساعت ها به موسیقی گوش کند؛ و دقیقا در همین یک هفته این همه اتفاقات مهم افتاده است. مامور که متوجه شده آدم داستان ما حواسش جای دیگری است با تذکری این بار خشک و رسمی او را متوجه شرایط ویژه ای که کشور و شهروندان درگیرش هستند می کند تا حواسش راجمع تر کند: "وظیفه شناسی شهروندی ارتباطی با آگاهی شما نداره قربان. متوجه اید؟" همین طور که سر تکان دادن آدم داستان را نگاه می کرد سوال دیگری را ضمیمه تشرش کرد و پرسید: می دانید باید با خاطرات تان چکار کنید ؟
- مرورشان کنم ؟
- شما می تونید اصلاحشون کنید . می تویند تمیزش کنید و اونجوری که خودتون دوست دارید تزئینش کنید . به هرحال از پس فردا همین هایی که قرار است فردا تحویل مامور ما بدهید، می شود خاطرات شما. برای همین هر چقدر قشنگ تر و تمیزتر باشد برای آینده خودتان و کشور بهتر است. ضمناً در موقع مرور خاطرات بیشتر خوش می گذرد .
لبخند نرمی همراه جمله آخر کرده بود که با سوال آدم محو شد.
- خب با خاطراتی که دوستشون ندارم چکار کنم ؟
- بندازشون دور . به همین راحتی .
- جاشون خالی نمی مونه ؟
- چه جوری خالی بمونه وقتی سیستم جعبه جوری طراحی شده که "سه سوت" به جای اونا، خاطرات جدید و آکبند جایگزینش می کنه. خاطرات توپ و رویایی. هر چی خودت می خوای. باحال نیست؟
باز ناخودآگاه همان لبخند غرورآمیز محو در صورتش ظاهر شد.هر جمله مامور دریچه ی جدیدی در ذهن آدم داستان ما می گشود و تخیلش را به جاهای ناممکنی پرواز می داد طوری که برای فهمیدن جمله بعدی مامور ستبخش، مقداری زمان لازم داشت تا دوباره روی حرفهای او متمرکز شود. در همان بهت جعبه را از مامور تحویل گرفت و وقتی سنگینی جعبه روی کمرش فشار آورد نگرانی جدیدی تمام ذهنش را فتح کرد: یک روز برای اینهمه خاطره خیلی کم است.
ادامه دارد ...