ویرگول
ورودثبت نام
آرش رجب کردی
آرش رجب کردیگاهی می‌نویسم، گاهی می‌خوانم، گاهی عکس می‌گیرم، گاهی هم بازی می‌کنم و در آخر هیچ که هیچ Forr_me_21 چنل تلگرام
آرش رجب کردی
آرش رجب کردی
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

دنده‌ی آخر

پیکان آبی در سکوت حیاط خوابیده بود. بدنه‌اش پر از خط‌های باریک و زنگارهایی بود که مثل نقشه‌ی یک عمر سفر روی فلزش نشسته بودند. هر تابستان، آفتاب بی‌رحمانه رنگ سقفش را کمی روشن‌تر می‌کرد و زمستان‌ها باران مثل دانه‌های شیشه‌ای روی شیشه‌اش می‌رقصید.
رضا همیشه می‌گفت پیکان، مثل پدربزرگش، لج‌بازه. دیر روشن میشه ولی وقتی راه می‌افته، دیگه خسته نمی‌شه. حالا که خودش سی‌و‌چند ساله شده بود و از آن پسرک خیال‌باف پشت صندلی عقب فقط خاطره‌ای مانده بود، پیکان تبدیل شده بود به چیزی میان وسیله و رفیق، میان جسم و روح. آن شب پاییزی، هوا بوی برگ خیس می‌داد و مه مثل پتویی سنگین روی کوچه نشسته بود. رضا کلید را از جاکلیدی زرد قدیمی‌اش درآورد، در ماشین را باز کرد و با صدای «چرق» زنگ‌زده‌ای وارد شد. صندلی‌ها هنوز بوی پارچه‌های قدیمی و کمی چای ریخته‌شده می‌دادند. انگار زمان، لای درز فرمان و پدال‌ها گیر کرده بود. او آمده بود پیکان را برای آخرین‌بار روشن کند. قرار بود ماشین را بفروشد، چون هزینه‌ی نگهداریش دیگر نمی‌ارزید. اما هنوز چیزی درونش مقاومت می‌کرد؛ همان حسی که وقتی پدرش می‌خواست دوچرخه‌ی بچگی‌اش را بدهد، مانعش شده بود. دستش را روی فرمان گذاشت. سرد و نرم بود، مثل کف دست پیرمردی که حرفی ناگفته دارد. کلید را چرخاند. موتور ناله‌ای کشید، بعد سکوت، بعد ناگهان با صدایی خفه روشن شد. رضا خندید و گفت: «دیدی هنوز بلدی؟»
در آینه خودش را دید، اما در نور کم و لرزان، انگار چهره‌اش کمی جوان‌تر بود. موهای جوگندمی‌اش کمتر، و نگاهش شبیه سال‌هایی که با پدر و مادرش می‌رفتند شمال. جاده، منتظر بود.
پیکان آرام از کوچه بیرون رفت. چراغ‌ها مثل چشمان خسته‌ی شهری بودند که هنوز به خواب نرفته بود. رضا هیچ مقصدی نداشت، فقط رانندگی می‌کرد تا ذهنش آرام شود. رادیو ناگهان زنده شد بی‌هیچ دست زدن یا فشاری. صدایی زنگ‌زده گفت: «اینجا رادیو تهران است… سال ۱۳۵۸…»
رضا جا خورد. نگاه کرد. عقربه‌ی تنظیم موج تکان نمی‌خورد. فقط صدای قدیمی از بلندگوها بیرون می‌آمد؛ صدای مردی که خبر از جشن ملی رانندگان تاکسی می‌داد. بعد ترانه‌ای پخش شد؛ همان آهنگی که مادرش همیشه در جاده‌ی چالوس می‌خواند.
رضا خندید. گفت: چه جالب، دقیقاً همین آهنگ رو اون سال تو پمپ‌بنزین شنیده بودیم…
اما وقتی در آینه نگاه کرد، تصویر دیگری دید. در صندلی عقب، دخترکی ده‌ساله با کلاه قرمز نشسته بود، دستش را روی شیشه می‌کشید و بخار را شکل قلب می‌داد. رضا قلبش فرو ریخت. دختر، همان خودش بود در کودکی.
به خود گفت: «نه بابا… خسته‌ای، توهمه.»
اما صدای پیکان آرام در گوشش زمزمه کرد نه با کلمه، با لرزش. لرزشی که می‌گفت: داری دنده عقب می‌زنی، رضا.
در پیچ بعدی، مه غلیظ‌تر شد و نور چراغ‌های جلو مثل دو چاقوی کم‌جان، فقط چند متر جلوتر را روشن می‌کردند. در گوشه‌ی چشمش، تابلو زردی دید که رویش نوشته بود: ایستگاه زمان ـ توقف ممنوع
او لبخند زد و گفت: – چه شوخیه جالبی، حتماً بچه‌ها نصب کردن.
اما پیکان دیگر نمی‌خندید. رادیو زمزمه کرد: «هر که از گذشته عبور کند، گذشته از او عبور خواهد کرد…»
ساعت از نیمه‌شب گذشته بود. رضا خودش را در جاده‌ای دید که نه تابلویی داشت، نه نشانی. اطراف، بیابانی نیمه‌نمناک با نور نارنجی محو. او خواست برگردد، اما فرمان سفت شده بود، گویی ماشین تصمیم گرفته بود خودش برود. پیکان به‌آرامی در کنار ساختمان متروکی ایستاد پمپ‌بنزینی که مدت‌هاست تعطیل شده. تابلویش افتاده بود و بوی نفت خشک‌شده از زمین بلند می‌شد. رضا پیاده شد. مه در هوا موج می‌زد. در صندوق عقب را باز کرد تا چراغ‌قوه بردارد، اما در میان تایر زاپاس و جعبه‌ابزار، پاکتی زرد رنگ پیدا کرد، با نوار قرمز و مهر قدیمی. رویش نوشته بود: «به صاحب بعدی این پیکان  اگر هنوز می‌شنوی.»
رضا لبخند زد.
– عجب شوخی!
اما داخل پاکت، یک نامه بود با دست‌خطی قدیمی بود: «من، علی حاتمی، مالک اول این پیکان، می‌نویسم تا اگر روزی کسی دوباره موتور این آهن پیر را روشن کرد، بداند که این ماشین شاهد یک راز بوده است… رازی که سال‌ها زیر چرخ‌هایش دفن شد.»
در همان لحظه، صدای گام‌هایی از پشت‌سر آمد. مردی با کت خاکی و عینک گرد در تاریکی ایستاده بود. لبخند می‌زد، اما چشمانش برق عجیبی داشت.
گفت: «بالاخره نامه رو پیدا کردی. دیر کردی، رضا. خیلی دیر.»
رضا نفسش را حبس کرد.
– تو کی‌ای؟
– کسی که نباید فراموش می‌شد.
مه، دور آن مرد پیچید و وقتی فرو نشست، هیچ‌کس آنجا نبود. فقط نامه در دستش مانده بود و بوی بنزین و ترس. پیکان آرام بوقی کوتاه زد شبیه هشدار.

رضا دوباره سوار شد. نامه را روی داشبورد گذاشت. پیکان خودش حرکت کرد، بی‌آنکه گاز بدهد. در مسیر، تصاویر در شیشه جلوی ماشین نقش می‌بستند مثل پرده‌ی سینما. او دید پدربزرگش در جوانی پشت همین فرمان نشسته، در خیابان لاله‌زار، با زنی ناشناس که می‌خندد. تصویر بعدی، تصادفی جزئی، صدای بوق، مردی زخمی که پدربزرگش او را سوار می‌کند. سپس تاریکی.
رضا با خودش گفت: «یعنی این همون رازه؟»
پیکان جواب نداد. فقط بوی خونِ کهنه از کولرش پیچید. در رادیو صدای زنی پخش شد، آرام و لرزان: «اگر بخشیدی، مسیر باز می‌شود…»
رضا به آینه نگاه کرد. در صندلی عقب، پدرش نشسته بود پیرتر از آخرین دیدارشان، اما لبخند به لب. گفت: پسرم، هر ماشینی یه دفتر خاطره‌ست. اما بعضیاشون یادشون نمی‌ره. چشمان رضا پر از اشک شد. سرش را پایین انداخت، اما وقتی دوباره نگاه کرد، صندلی عقب خالی بود. مه کنار رفت و جاده روشن شد. تابلوی بزرگی جلوتر پیدا بود: بازگشت به حال ـ فقط برای آشتی کنندگان.
او نفس عمیقی کشید. دنده را به جلو برد.
صبح از افق سر برآورده بود. آفتاب روی شیشه‌های پیکان می‌درخشید. ماشین در حیاط خانه ایستاده بود، مثل اول. رضا هنوز پشت فرمان بود، با نامه‌ای تا‌شده در دست.
صدای همسایه بیدارش کرد: «آقا رضا! نصف شب کجا بودی؟ چراغ گاراژ روشن بود تا صبح.
رضا لبخند زد. گفت: «فقط یه گردش کوچیک… یه جاده‌ی قدیمی.»
بعد، نامه را برداشت، کنار قاب عکس پدر و مادرش گذاشت و آرام زیر لب گفت: «رازتون امنه.»
پیکان، در سکوت، بوقی کوتاه زد. شاید خداحافظی، شاید تشکر. رضا به آینه نگاه کرد، در انعکاسش، برای لحظه‌ای پیکانی جوان‌تر، تمیز و براق دید که در جاده‌ی سبزی می‌تاخت و سه نفر درونش می‌خندیدند. تصویر محو شد، اما لبخند ماند. او دستش را روی فرمان گذاشت و گفت: «دنده‌ی آخر، رفیق. با هم.»
موتور بی‌صدا خاموش شد، اما در هوا بوی باران و چای تازه

پیچید بویی از گذشته‌ای که دیگر درد نداشت.

پیکاندنده عقب با اتو ابزاردنده خودروداستان خیالی
۶
۰
آرش رجب کردی
آرش رجب کردی
گاهی می‌نویسم، گاهی می‌خوانم، گاهی عکس می‌گیرم، گاهی هم بازی می‌کنم و در آخر هیچ که هیچ Forr_me_21 چنل تلگرام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید