سال گذشته تصمیم گرفتم وبسایت شخصیم را به یک وبلاگ تغییر دهم تا انگیزهای شود که بهتر و مستمر بنویسم. همچنین سعی کردم قدرت نویسندگی را در خودم تقویت کنم، پس در همین راستا دورههایی را نزد نویسندگانی گذراندم تا اگر در وقتهای فراغتم چیزی برای خودم یا وبلاگم مینویسم هدفمند تر و بهتر از قبل باشد.
در طی این تلاشها، چندین متن نوشتم اما دو متن کوتاه که یکی برگرفته از یک ویدیوی شاملو در دی ماه ۷۳ و دیگری مربوط بخش ابتدایی بازی گاد آف وار ۴ بود، نوشتم که این متون شرح حالی از زندگی من در دو سال اخیر را توصیف میکرد. این دو متن را بیشتر از بقیه متنهایی که تا به امروز نوشتهام دوست دارم و حالا که چند روزی است سال نود و هفت تمام شده است، حس کردم که جای این دو در وبلاگم خالیست.
به این دلیل که متنها برگرفته از ویدئوها میباشد لطفا ابتدا ویدئو ها را تماشا کنید و سپس متنها را بخوانید.
این ویدئو که مربوط به صحنهی ابتدایی این بازی میباشد کریتوس را مشاهده میکنیم که میخواهد تنهی درختی را قطع کند تا با این کندهی درخت جسد همسرش که با نام فِی (Faye) شناخته میشود را بسوزاند. کریتوس و آترئوس (فرزند کریتوس) میخواهند به آخرین خواستهی فِی مبنی بر سوزاندن جسدش و رها کردن خاکستر آن در بالاترین قله کوه محل عمل کنند. (مشاهده ویدئو کامل)
این صحنه برام غریب نیست. ما کریتوس رو با یک حجمهی عظیمِ وحشیگری و خشونت به یاد داریم، ولی الان میبینیم که چنین عاجز و درمونده افتاده رو تنهی درختی که باید قطعش کنه تا به وصیت زنش که سوزوندن جسدش و خاکسترش رو فلان کردن هستش، عمل کنه. من هیچوقت به اندازهی کریتوس خشن و وحشی نبودم، اما این لحظه برای من کاملا قابل لمس هستش و باهاش حس همزاد پنداری دارم، طوری که ده بار این فیلم رو زدم اول و باز دیدم و باز دیدم. برای من این لحظه تداعی کنندهی لحظهای بود که صبح بلند میشی و آخرین دکمه پیرهن مشکیت رو میبندی که بری دوست، عزیزت یا هرکسی رو بزاری زیر یه مشت خاک و برگردی. عجب لحظهی پوچی هستش اون ثانیه، به خودت نگاه میکنی که هرکی بودی و هرچی بودی اما الان، این لحظه میفهمی چقد بینوا شدی، چقد تیرهبخت و مفلوک شدی، مثل این صحنه از کریتوس.
این ویدئو مربوط به سری ویدئوهای «شبی با احمد شاملو» مربوط به دی ماه ۷۳ میباشد که شاملو در شهر استهکلم برای افرادی شعرهای خود را میخواند. (مشاهده ویدئو کامل)
زندگی برای من، چیزی شبیه این ویدئو از احمد شاملو است. وقتی در حال شنیدن داستانِ روزمرهت هستی، جایی که دستانت را میزاری پشت سرت و از شیرینیِ داستان، لبخند میزنی و چشمانت را میبندی تا با چشمهای بسته، بهتر از شنیدن داستان کیف کنی، نوار پاره میشود و دیگر صدایی نمیشنوی.
تا چشمهایت را باز کنی و به خود بیای، میبینی از داستان قبلی و پایانش خبری نیست، داستان جدیدی از وسط داستان قبلی شروع شده است، بیاینکه برای زندگی مهم باشد تو از داستان قبلی لذت میبردی.
سالها بعد، وقتیکه داستانی شبیه داستان نیمه تمومِ سالها پیشِ خودت را میشنوی، ارام به خودت میگویی ما نیز روزگاری.