ویرگول
ورودثبت نام
آرش یاسمن
آرش یاسمن
خواندن ۲ دقیقه·۷ سال پیش

نیسانِ آبیِ مرز تفتان و میرجاوه

تو زندگی قبلیم، یه راننده ی نیسان آبی به پلاک 17و261 ایران 15 بودم. اون زمان شرخری، کار چاق کنی و خلاصه هرکاری رو که با نیسان آبی میشد انجام داد، تقبل می کردم.. اون سال طوفان شدیدی اومده بود، هفت‌تا باغ لاغر، هفت‌تا باغ چاق رو خورده بودن و قحطی سیب زمینی شده بود، اون روزا سیب زمینی برای اونایی که عاشق سیب زمینی سرخ کرده و پخته بودن، حکم طلا رو داشت، برای همینم بازار قاچاق سیب زمینی هندی خوب بود. اون شب تلفنم زنگ خورد، یه اقایی با صدای بم گفت که بارهای قاچاق از هند رسیده، باید شبونه از جاده کمربندی بیای لب مرز سولدان.

وقتی بار زدن سیب زمینیا تموم شد، دیدم دو تا جعبه موز هندی اون گوشه داخل نیسان هستن. تا فهمیدن که من دیدمشون، چشم‌هاشون گرد و دهن‌شون باز موند. با یه لحن خیلی طلبکارانه گفتم که شماها دیگه کی هستین؟ (گفتم که من شرخر و کار چاق کن بودم، اولین اصول کار ما، لحن طلبکارانه داشتن هستش)

یکی از جعبه ها که بعدها فهمیدم مال پنجابه، یه کم فارسی بلد بود و با لحجه شدید هندی گفت، ما از بمبئی فرار کردیم، اونجا نمیذاشتن تو شغلی که تخصص داریم، یعنی حمل و نقل موز فعالیت کنیم. برای اینکه بتونیم خرج روزمره‌مون رو در بیاریم، بدلکار شدیم. من و رفیقم بدلکار جعبه های انبه توی فیلم های شاهرخ خان و سلمان خان بودیم. موقع دعوا مارو به سمت همدیگه پرت میکنن، اخه انبه‌هارو توی هند میپرستن، و این از جبر جغرافیاییه که ما تو ایران جعبه سیب‌زمینی نشدیم. واسه همین قاچاقی از طرف جکسون اومدیم اینجا و دنبال یکی هستیم به اسم عذرا شاپوری، دختر استاد یوسف شاپوری، از دوستان رضا مارمولک.. شنیدیم میتونه برامون برگه قانون کار به عنوان جعبه سیب زمینی تو ایران درست کنه. من به آمیشا قول دادم آخر سال با پول برگردم، میخوام رضایت آمیت، بابای آمیشا رو بدست بیارم که اجازه ازدواجمونو بده... نگفتم، امیشا جعبه دستمال توالت زنونس.

حالا اگه شما جای من بودین و چنین داستان عاشقانه ای رو می شنیدین، حاضر به کمک نمیشدین؟ البته من با اون سیبیلی که تو زندگی قبلیم داشتم (که الان نمیدونم از اون زندگی تا این زندگی، چه بلایی سر سیبیلا اومد!) بعید بود دلم به رحم بیاد، ولی از اونجایی که آخر داستان این هندی‌ها همیشه همه‌چی خوب میشه، منم مجبور شدم که کمکشون کنم.. حالا چرا این داستان رو گفتم، چندروز پیش فهمیدم سومین بچه‌شون هم به دنیا اومده، آکشی، آنیل، عامر.. این خبر، روزم رو ساخت و موجبات شادیم رو فراهم کرد.

داستانقصهنیسان
مستعد در زدن پشه روی هوا، بی‌استعداد در پرتاب اجسام در سطل زباله از فواصل نزدیک / بنده‌ی مخلص آهنگ‌های گمنام، تلاش میکنه بهتر بنویسه، عکاس همشهری‌ جوان بوده، فرانت‌اند کار میکنه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید