دستان خیال چهره ی شرم را به سیلی سرخی خواهد آلایید
و فریب بهشت کفر زمانه را به نظاره خواهد نشست
گلوله از بند تکفیر کژ اندیشان رها خواهد شد
و بغض های خاموش هوای راکد اطراف را رجم خواهد زد
***********
در آخر شاید باز، دستی دوباره
شاید حرصی نهفته- و یا کینه ای خاموش
سیبی، گندمی و شاید گلی سرخ را به طمع برخواهد چید
شاید دوباره برادر به حوس برآشفتد
و یا شاید پدر رویایی از سر کودکش را به ترجمان مرگ بیالاید
شاید مردمان قریه ای دوباره تن کودک را بیازارند
و مردمکان پدر فروغ خورشید را دوباره وداع کنند
حتی شاید دوباره نیز
تو
با فریبی
عطشی و یا لبخندی
سرزمین تنگ قلب مرا دوباره به فراخه ببالایی
و در آخر حتی شاید ذهن مرا تا منتهای ابدیت
تا فراسوی دستان سرد صبح آشنایی بازگشایی
ولی بدان
بدان که دوباره خواهم گفت
به تو
به پدر
و به تمام سالیان زخم خورده ی کودکی ام
بغض خامُشی را که
هنوز هم کلام را یارای بیانش نیست