کاش سوراخ زمان، تاریخ زبانت را می گشود
کاش ذهنت را فشار میدادم- آنسان که طبیعت را شکنجه می کنند تا رازهای مبهم خویش را عیان کند
اما افسوس که فلسفه ناکام مانده لای پیچش گیسوانت
و جهان که مبتلا شده به استعاره ی مرموز لبانت
کاش در این ناکجا چشمی نبود
کاش تمام ستاره ها سوخته بود و نفرین فرشتگان خاک را پوسیده بود
کاش خدا آن شب را خوابیده بود یا نطفه اش را عقیم به فاضلاب سپرده بود
شاید بار امانتش! شاید جبرییل درونم! سرگشته ی جهان منبعث خاموش نگاهت نبود
شاید سی سال بیهوده!
اسیر مبتلا به انتظار نگاهت نبود.