آرین حق طلب
آرین حق طلب
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

بودن یا نبودن؟ مسئله این است!

شاید هر کدام از ما در این عمر نه چندان کوتاهمان حداقل صد بار این جمله معروف از شکسپیر در نمایشنامه "هملت" را شنیده باشیم که می گوید: "بودن یا نبودن؟ مسئله این است!" و هر بار هم سطحی تر از گذشته از کنارش رد شده باشیم و اصلا فکر نکرده باشیم که آن خدابیامرز وقتی که این نمایشنامه و این جمله را می نوشته، چقدر فکر کرده و چه ها می خواسته که به ما بگوید. ولی این بار لااقل من یکی تصمیم دارم مسئله را از نو باز کنم و ببینم آن مرحوم چه وصیتی از خودش را در این نمایش و این جمله برای ما به یادگار گذاشته.

قبلش بگذارید با یک مثال شروع کنم:

مدتی پیش بود که در شبکه های مجازی ویدیوئی منتشر شد که صحنه های عمل خودکشی فرد جوانی را از بالای یک پل عابر پیاده نشان می داد. جوان بالای پل ایستاده و خود را از میله ها گذرانده بود و می خواست که پایین بپرد. در این حال نیز مردم تجمع یافته بودند تا صحنه خودکشی فرد را شاهد باشند. در آن فیلم، چیزی که بیش از هرچیز دیگری جلب توجه می کرد، این بود: صدای حضاری بود که فریاد می زدند: "بپر پایین! بپر کار داریم..."

یک لحظه تصور کنید که همان جوانکی هستید که می خواست از بالای پل خودش را به پایین بیندازد: بالا می روید. نمی دانید که تصمیم تان درست بوده یا نه و حتی به انگیزه این تصمیم فکر هم نمی کنید. فقط می خواهید که به بقیه بفهمانید خسته اید و دیگر نمی توانید ادامه بدهید. از میله ها به سمت خارج می روید. به پایین نگاه می کنید. به آسفالت گرم خیابان و بدنی که قرار است روی آن خرد و خاکشیر شود. و بعد... نگاهتان به مردم می افتد. دیروز در رویایتان مردم را می دیدید که با ناراحتی و اندوه رفتن شما را تماشا می کنند. عده ای اشک می ریزند و عده ای دیگر پس از شنیدن خبر فوت تان تا مدت ها افسرده می شوند. معشوقه تان دیگر نمی تواند کس دیگری را دوست بدارد و شما تا ابد در یادها خواهید ماند. ولی الان... چهره ای که از مردم می بینید، چیزی که چهره واقعیشان است، چیز دیگری است. در کمال ناباوری مشاهده می کنید مردمی که زیر پایتان ایستاده اند، نه تنها ناراحت نیستند، بلکه برای یک دقیقه از وقتشان بیشتر از جان شما ارزش قائلند.

فکرش را بکنید... هنوز که زنده اید چقدر کم برایتان ارزش قائلند. وای اگر بمیرید! با خودتان می گویید: فکر نکنم تا چهلمم کسی یادش بماند که من مرده ام.

و چه اتفاقی رخ می دهد؟ می فهمید که چقدر برای مردم بی ارزش هستید. از طرفی هم انگیزه تان از خودکشی در ملاعام، جلب توجه بقیه بوده! و اینجاست که این بی ارزشی شما برای مردم، آن ها را نیز در چشم شما بی بها می کند و در نهایت تصمیم می گیرید که زنده بمانید و تا حلوای این مردم به غایت بی احساس را نخورید دست بر نمیدارید! و شما هم می شوید یک عقده ای خودخواه، درست مثل همان مردم...

و حال بپردازیم به سخن شکسپیر... بودن یا نبودن.

می دانیم که انسان موجودی است اجتماعی که بسیاری از نیازهایش حل نمی شوند مگر به کمک جامعه. یکی از این نیازها هم احترام است. حال فرض کنید فرد در جامعه خودش از ارزش و احترامی که یک انسان عادی شایسته آن است، برخوردار نیست. و نه تنها از احترام، بلکه محیطش از محبت و تعلق هم تهی است. در خانه هایی که پر شده اند از دغدغه نان و گرانی، محبتی به فرزند نمی شود. فرزند به جامعه روی می آورد. جامعه هم بدتر از خانواده. تصمیم می گیرد که همه نیازها را با یک فرد تامین کند. این گونه فرزند درگیر رابطه عاطفی می شود. پس از مدتی که نتوانست همه نیازها را با یک فرد رفع کند، بهانه گیر می شود. بهانه گیریش موجب ترک شدنش می شود. و این گونه در نظرش خیانت را به معنی واقعی کلمه می بیند. و بعدش چه؟ با یک سری نیازهای برطرف نشده مواجه می شود و به شکل ناخوداگاه می داند که اگر این نیازها برطرف نشوند، نمی تواند در جوانی رشد کند. نهایتا تصمیم می گیرد که این شاخه کم جان را از تن درختِ جامعه بِبُرَد تا هم دیگران راحت شوند و هم خودش. و... نبودن را ترجیح می دهد.

ولی تصمیم به نبودن به مراتب کار راحتی است. همانطور که خود شکسپیر این گونه می نویسد:

بودن یا نبودن: مسئله این است. آیا خِرَد را بایسته‌تر آن که به تیرها و تازیانه‌های زمانهٔ ظالم تن سپاریم، یا بر روی دریایی از درد سلاح برکشیم، به آن بتازیم و عمرش را به سر آوریم؟ مُردن، خوابیدن – دیگر هیچ؛ و با خواب رفتن، بگوییم که به دلواپسی‌ها و هزاران هراسِ طبیعی که تن وارث آن است، پایان داده‌ایم. این فرجامی‌ست بسْ خواستنی. مُردن، خوابیدن –

و این گونه ادامه می دهد:

خوابیدن، شاید خواب دیدن: آری، مشکل همین‌جاست، زیرا در آن خوابِ مرگ، آن‌گاه که از این کالبدِ فانی رها شدیم، چه رویاهایی ممکن است از ره رسند، ما را به تردید می‌افکنند.

و این سوال در ذهن فرد ایجاد می شود: خودم را بکشم که چه؟ که با رویایی پس از مرگ دست و پنجه نرم کنم که نمی دانم به چه شکل خواهد بود؟ حتی اگر قیامت و عذاب الیمی نباشد، باید خوابی ابدی و کاملا سیاه را برای خود انتخاب کنم، در حالیکه نمی توانم به تنهاترین هدفم از این کار، یعنی گفتن این که من هستم و من درد می کشم، برسم. پس اصلا این کار برای چیست؟!

و بدین شکل فرد از خودکشی منصرف می شود. ولی به نظرتان آیا زندگی برایش با ارزش تر می شود؟ جوابش را من می دانم. باور کنید خیر! نه تنها زنده ماندن برایش ارزشی نخواهد داشت، که دیگران و رفع نیازهایش از طریق آنان نیز از ذهنش حذف می شوند. او می داند که هیچکس مگر خودش نه برای زنده و نه مرده اش ارزشی قائل نیست. پس تصمیم می گیرد که خودش را بیشتر در آغوش بگیرد. تنهایی اش را و بی کسی اش را. و این گونه او نیز یاد می گیرد چگونه مانند بقیه باشد...


(ادامه دارد)

ادبیاتهملتخودکشیزندگیروانشناسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید