پائیز است. نسیم می وزد. برگ ها شروع به ریزش می کنند. سر و صدای ماشین ها در غروب جمعه دیگر کلافه کننده نیست. خوابگاه بیش از هر زمان دیگری آرام است. تنها صدای کیسه ای می آید که به جلوی پنجره شکسته شده راهرو گرفته شده تا از ورود باد به داخل جلوگیری کند، ولی نمی تواند. گاه گداری هم صدای چند نفری از راهرو می آید که از پله ها بالا می آیند و در حالیکه مکالمه مختصری دارند، در اتاق را باز می کنند، به داخل می روند و در را محکم پشت سرشان می بندند.
خوابگاه جای عجیبی است. همیشه می توان در عین شلوغی تنهایی های زیادی را در آن دید. حقیقت امر را بخواهی، همه این اتاق ها که به شکلی باید جایی برای اجتماع آدم ها دور هم باشند، بیشتر مکانی برای گنجاندن بسته بندی شده این تنهایی ها هستند. در اینجا هیچکس برای اشتراک تنهایی اش با دیگری و اجتماعی شدن، در اتاق نمی ماند. هر کسی که حس کند نیاز دارد که ملاقاتی داشته باشد، گپ مفصلی بزند و یا وقتش را با دیگران سپری کند، سریع چیزی به تن می کند و بیرون می رود. آنهایی هم که انگیزه ای برای به دشت و کوه و کمر زدن را ندارند، ترجیح می دهند که از پنجره و یا در راهرو، رفت و آمد بقیه را بنگرند. نگاه به رفتن آنهایی که در بیرون انگیزه ای دارند و آمدن آنهایی که به مراد خویش رسیده اند. حقیقتا خوابگاه به بهترین شکل معنی تنهایی را به تصویر می کشد.
البته آدم هایی هم هستند که می دانند چگونه این وقت هایی را که می توانند دلگیر باشند، با خود پر کنند. من هم یکی از آن ها هستم، لااقل اینگونه فکر می کنم. امروز هم برای این کار متوسل به فیلم شدم. به نظرم فیلم ها به خوبی می توانند وقت آدم را با محتوایی جذاب پر کنند و اگر حس کنم فیلمی خواهد توانست که با من حرف بزند، بی بروبرگرد تبدیل به اولین اولویتم برای تفریح می شود. این بار هم الویتم با فیلمی بود از اینگمار برگمان، به نام "سونات پائیزی".
فیلم داستان زندگی زنی ژورنالیست و نویسنده به نام اوا را با همسرش ویکتور (که یک کشیش بسیار محترم و آرام است) به تصویر می کشد. زوجی که در خانه ای جنگلی و به دور از شهر زندگی می کنند و در زندگی به ظاهر آرامشان، تنش های نامرئی و سرپوشیده ای جریان می گیرد. ابتدای داستان، ویکتور که عاشق همسرش است مخفیانه به همسرش می نگرد و جمله ای را که اوا در ابتدای یکی از کتاب هایش نوشته بازخوانی می کند: "یکی باید یاد بگیرد که چگونه زندگی کند. من هر روز تمرین می کنم. بزرگترین مانع من این است که نمی دانم چه کسی هستم. کورمال کورمال می روم. اگر کسی من را همانطور که هستم دوست بدارد، شاید جرات این را داشته باشم که به خودم نگاهی بندازم. برای من این تا حد زیادی غیر قابل دسترس است." و اما همه این تنش ها و جریان ها زمانی نمود پیدا می کنند که مادر اوا، یعنی شارلوت، به داستان وارد می شود. شارلوت پیانیستی با شهرت جهانی است. فردی سرزنده، زیبا و باوقار. حتی خطوط روی پیشانی اوا از خطوط پیشانی مادرش هم بیشتر و عمیقتر است! شارلوت کسی است که مرگ هم خانه و همدم دوازده ساله اش، یعنی لئوناردو، هم نتوانسته او را در غم و اندوهی عمیق فروبرد. پیرزنی که بیش از آن که یک پیرزن باشد، یک کودک شاداب است که تمام عمر به فکر خودش و موفقیتش بوده. در حدی که دختر دیگرش (یعنی هلنا را که اکنون از نوعی فلجی و لکنت رنج برده و مواظبت از او نه برعهده مادرش، که برعهده اوا است) را در یک سالگی و بارها نیز اوا را در سنین مختلف رها کرده است تا به اجراهایش در کشورها و شهرهای مختلف بپردازد. کسی که اساسا نه پیش پدر و مادر و نه پیش خانواده فعلی اش شاد نبوده، حس می کرده نیاز دارد تا همانند یک کودک خودش را به دنیا بقبولاند و برای همین هم برای کمال خودش زندگی می کرده. همین کودک منشی شارلوت باعث شده بود که در نقطه مقابل او، اوا دختری شود که همدم تنهایی های پدرش است. کسی که نامه های گردش دور دنیای مادرش را برای پدرش می خوانده. پدری که مجبور بوده هم بار سنگین دوری و معاشقه های نامشروع عشقش (یعنی همسرش شارلوت) را به گردن بگیرد، و هم ناراحتی های دخترکش اوا را. در این میان اوا، دخترکی که مادرش را می ستاییده، کم کم الگویی دست نیافتنی را در مادرش می بیند. او در می یابد که نمی تواند هیچگاه مثل مادرش آنقدر زیبا، هنرمند و باشکوه باشد، و همین تحقیر است که باعث می شود بار نقش مادری و نقش همسری شارلوت را به دوش بگیرد تا به او ثابت کند بزرگ شده، حتی بزرگتر از او و این حرف ها را در حالی به شارلوت می گوید که انگار او یک قاضی است و شارلوت یک متهم. متهم به این که هیچگاه نتوانسته همانند آدم های بالغ برخورد کند، مانند یک مادر عشق بورزد و مانند یک همسر زندگی اعضای خانواده را سر و سامان دهد. همه ما هم می دانیم که مادر بی محبت، مادری که ریاکارانه نقش آدمی دلسوز را بازی می کند در حالیکه به گریه های فرزندش پاسخ لازم را نمی دهد، نهایتا کودکی را پدید می آورد که نمی داند چگونه زندگی کند، چرا که فرزند اصلا نمی داند کیست و آن هم بخاطر اینکه هیچگاه هیچکس او را از صمیم قلب، صرفا بخاطر خودش دوست نداشته است. کسی که بخاطر این طردشدگی از جانب مادر عشقی برایش مفهوم ندارد، تنها انسانی که واقعا دوست داشته فرزند 4 ساله اش بوده که غرق شده، و اکنون به فکر این است که چه زمان خواهد مرد.
بعد دیدن فیلم از اتاق خارج شدم. به راهروها نگاهی انداختم. همان رفت و آمدها ادامه داشتند. آدم ها برای پر کردن تنهایی شان بیرون می رفتند. از خودم پرسیدم: چرا؟! آیا همه این هایی که برای پر کردن تنهایی شان عجله دارند، می دانند که برای چه و به چه ازایی این کار را انجام می دهند؟ آیا همه شان عاشق کسانی بودند که با آنها وقت می گذراندند؟ آیا عشقی که از جانب بقیه دریافت می کردند، صرفا بخاطر وجود خودشان بوده؟ آیا می دانستند که هستند و در نهایت، آیا می دانستند چگونه زندگی کنند و چگونه خود را برای آینده شان آماده کنند؟
پائیز است. نسیم می وزد. برگ ها شروع به ریزش می کنند. خوابی طولانی در راه است و مردم هم در میان این زردها و قرمزها، در آغوش هم، به همراه این درختان تا اندک زمانی به خواب می روند...