بله درست است. هر تختی بالاخری روزی خالی میشود. ولی میتوان به راحتی قبول کرد که آن تخت، تخت کناری تو باشد، تخت یک دوست باشد؟ اما این طور که معلوم است، نظر تو را نخواهند پرسید و کار خودشان را خواهند کرد.
صبح که از خواب پا شد و به تخت سمت چپی نگاه کرد، از روی همان نگاه میشد فهمید کسی نظر او را نپرسیده بود. پریشب خالی شده بود. برده بودنش بیمارستان. کسی هم اعتراض نمیکرد که وقتی تهش کارمان به بیمارستان میکشد، چرا پس میآییم اینجا؟ اینجا پرستار دارد، دکتر میآید؛ هر چه باشد باید ازمان مراقبت کنند دیگر.
ایستاد و پرده را کنار زد. خورشید هنوز کامل طلوع نکرده بود. در کشویی بالکن را محکم و با سر و صدا باز کرد. نگران پیرمردها نبود. بعضی هایشان در بیداری هم این صدا را نمیشنیدند. دستهایش را لبه بالکن گذاشت. هوای سرد صبح را داخل سینهاش داد؛ عمیق هم داد؛ جای دو نفر نفس کشید؛ تاوانش هم چند سرفه بود. هر چه باشد، بالکن جای دو نفر فضا داشت. تهریشش را خاراند؛ نه دیروز زده بودشان و نه امروز قصدی داشت.
«مامانم میگه زیاد نیا تو بالکن.»
سرش را به راست چرخاند. جا خورد. دختر کوچولو یک خرگوش تیشرتپوش چسبانده بود به شکمش و سرش بالا گرفته بود تا او را ببیند. مغزش اجازه نداد این مکث طولانیتر شود:
«پس چرا الان اومدی؟»
«مامانم که خوابه. منم اشتباهی الان بیدار شدم.»
احتمالا تازه به این جا آمدهبودند. قبلا ندیده بودشان. مردی با این سن و سال مثل او، حرف زیادی ندارد تا به یک دختر بچه بزند. البته شاید میتوانست به او بگوید: به ما هم زیاد اجازهی بالکن رفتن نمیدهند. واقعیتش، به بعضیها کلاً اجازه نمیدهند. تا الان من و چند نفر دیگر میتوانستیم بیاییم. اما حالا خودم هم نمیدانم دیگر میتوانم اینجا باشم یا نه.
«من یه آقای دیگهای هم اینجا دیدهم. اونم مثل شما میومد تو بالکن.»
بیش از این گفتگو را ادامه نداد. دیدن طلوع خورشید و تنفس هوای صبح مگر قبلا چه چیز خاصی داشت؟ دختر و خرگوش، باز و بسته شدن در بالکن کناری را تماشا کردند.
دوباره برگشت به تختش. پتو را تا روی چانه کشید. آنقدر پهلو به پهلو شد و بین هر کدام ساعت دیواری را نگاه کرد، تا بالاخره وقت صبحانه رسید. نشست. سمت چپ، تختِ خالی را نگاه کرد. پتو و بالش، در مرتبترین حالت ممکن به سر میبردند. سر و صدای پیرمردِ نزدیک دَر، حواسش را پرت کرد. داشت تقلا میکرد از تخت روی ویلچرش بنشیند. دمپاییهایش را پا کرد. زیر شانهی پیرمرد را گرفت و انداخت روی کولش؛ به سختی نشاندش روی ویلچر.
«دستت درد نکنه پسر جان. پرستار کمکم خودش میومد، نمیخواست زحمت بکشی.»
در حالی که با دست کمرش را فشار میداد و صورتش در هم رفتهبود، از حرفهای پیرمرد به خنده افتاد. محکم نشست روی تخت پیرمرد؛ بیشتر افتاد البته. از آخرین باری که کسی او را "پسر جان" صدا کردهبود، چقدر میگذشت؟ پس گویا سِنَّت را هم نخواهند پرسید. بلند شد و ویلچر را هل داد تا بروند برای صبحانه.
در سالن، بیاهمیت از کنار همه میگذشت. هر کس سر خودش را با چیزی گرم میکرد. گویی این پیرمردها ذرهای به نحوهی زندگیشان دقت نمیکردند. این فکر که خودش هم تا همین دو روز پیش اینگونه زندگی میکرد، بوی تعفن میداد. قبلتر، زیاد درگیر نبود که یک روزِ اینجا چطور میگذرد. اما حالا چگونگی گذران این ساعتها، برایش مسخره به نظر میآمد. دلش میخواست، قرص کف دستش را بکوبد زمین و با پا پودرش کند؛ سپس میز گوشهی سالن را واژگون سازد. نسخهای از او در ذهنش همهی این کارها را انجام داد. ملالت بار، رقتانگیز و بیمعنی، صفات درخوری برای این وضعیت بودند. البته که گذر زمان به این چیزها اهمیت نمیدهد: عصر شده بود، به همین راحتی.
بالکن طِبق معمول خالی بود؛ طبق معمولِ دو روز گذشته. به زور در کشویی را باز کرد. آن را پشت سرش نبست. وزنش را انداخت روی نردهها. فاصلهی بین او و سرامیکهای حیاط، در نظرش کم و زیاد میشد. کف دستهایش غبار و سرمای روی نرده را گرفتهبود. آبیِ آسمان هم سرمای هوا را در خود حل کردهبود. یک برگ از چنارِ تهِ حیاط کندهشد، و چپ و راستْ کُنان، آرام روی زمین نشست. دو ثانیه بعد، عصای پیرمردی آن را شکاند.
سرش را چرخاند و بالکن خانهی کناری را دید. دخترک، حرفگوشنکنتر از همیشه، روی صندلی نشسته بود. کتابی دستش بود و همان خرگوش را در بغل داشت. تیشرت خرگوش، قرمز بود با یک نوشتهی زردِ پررنگ. با نگاهی میشد فهمید، دختر خواندن بلد نیست. با این وجود، او مثل هر کس دیگری میدانست، قصهها با چه چیزی شروع میشوند. دختر کوچولو، برای خرگوش و پیرمرد همسایه، داستان را آغاز کرد:
ـــ یکی بود، یکی نبود.