روی صندلی به خودم کش و قوسی میدهم. صندلی تیره رنگ است؛ قهوهای تیره. پایههای کوتاهی دارد و یک پشتی بلند. از آنگونه صندلی هاییست که در کمال آزادگی، سطح نرمی ندارد. همهجای آن سخت و فلزیست، ولی به فردی که رویش مینشیند حس خوبی منتقل میکند. برای نامیدن این حس خوب جای دوری نباید رفت؛ آرامش بهترین وصفیست که از آن میتوان استفاده کرد.
بر خلاف خیلیهای دیگر، این صندلی آرامش و آسودگی کمنظیری به من میدهد. آرامشی که امروزه خیلی ها ندارند؛ و کمتر کسیست که آن را دوست نداشته باشد. بعضی به دنبال آناند و بعضی فقط منتظرش. با این حال اگر به دنبال آن هستید، باز هم جای دوری نروید؛ کافیست کافهای ساکت پیدا کنید، در آن را باز کنید و روی آخرین صندلی از سمت راست بنشینید. یک طرف پنجره و خیابان و در سمت دیگر، انسانهایی درون کافه.
ـــ همان، ... همیشگی؟
ـــ خیر! فقط یک فنجان موکا.
گارسون اندکی ابروهایش را بالا میاندازد و مثل همیشه وانمود میکند، اولین بار است موکا سفارش دادهام. به طرف پیشخوان میرود. نگاهم را به خیابان بر میگردانم. پدری دست دخترش را گرفته و با اصرار او را زیر باران از خیابان رد میکند. انگار دخترک هنوز با سرسرههای پارک خداحافظی نکرده و همهی اینها تقصیر باران است.
کمی میگذرد. مردی با قدمهای تند، از روبهروی پنجره میگذرد. نگاهم تعقیبش میکند. حدود سی سال سن دارد. درِ کافه را باز میکند و زنگولهها با خوشحالی به صدا در میآیند. کافهدار و خدمتکار، سرشان را برمیگردانند. مثل یک موش آبکشیده نفسش را بیرون میدهد. پایش را با پادری خشک نمیکند. به سمت میز کنار من میرود. مسئول کافه او را با نگاهش دنبال میکند. با همان نگاه به خدمتکار میفهماند که باید زمین را تِی بکشد.
مرد سی ساله، بیتوجه به تمام قضایا، پالتوی خاکستریاش را روی صندلی چوبی میاندازد. چشمانش را به اطراف کافه میچرخاند. لوسترهای آن زرد رنگ است. تمامی دکور چوبی است. به جز صندلی آرامبخش من. دیوارها، میز و صندلی به قهوهای روشن میل میکنند. چوبها نور زرد را به درون کافه بازتاب میدهند. بوی نم باران به درون نیز راه پیدا کردهاست.
مرد حرکت عقربههای ساعتش را نگاه میکند. رویش را به سمت در برمیگرداند. انگار منتظر کسی است. راستی آدمها چقدر منتظرند! نیمی از عمرشان به انتظار کسی هستند که قرار است نیمی دیگر را با او بگذرانند. در این معامله سودی نیست. چیزی که سود نداشته باشد خب، ضرر دارد. از این نظر خوش به حالم؛ منتظر کسی نیستم. دستانم را درون جیبهای بارانیام مشت میکنم. خمیازهای طولانی. زمان نمیگذرد. برای آن مرد که اصلا! چند وقتی است به قول نیما، "موج سنگین را به دست خسته میکوبم." هر چه شنا میکنم به انتهای دریا نمیرسم. هر چه خودم را مشغول میکنم به انتهای ساحل نزدیک نمیشوم. از پاییز و زمستان بدم میآید. کارها انجام نمیشوند. آسمان همواره بر احوال گرفتهاش گریه میکند. آنقدر که این سالهای اخیر کیسهی اشکش خشکیده. به جای آسمان زمزمه میکنم:
ـــ آی آدمها، که بر ساحل نشسته شاد و خندانید؛ یک نفر در آب دارد میسپارد جان!
بخار از روی فنجان موکا فرار میکند. فنجان سفید رنگ است. خطی طلایی بر بالای آن میدرخشد. انگشتم دستهی کوچکش را به سختی در بر میگیرد. نعلبکی نیز، همرنگ فنجان و باز همان رد طلایی رنگ. فنجان را روی گودی نعلبکی بازی میدهم. مردمک چشمانم خود به خود تنگ میشود و پایم با بسامد زیادی روی پنچه تکان میخورد. دخترهای نشسته بر میز کناری و نگاه متعجبشان. گویا دهانم هم باز مانده؛ میبندمش. فنجان دست از سر نعلبکی بر میدارد. نفسی عمیق میکشم و مقداری موکا به دهانم راه میدهم. گرمایش را از درون حس میکنم.
حس میکنم به خاطر جنگ و دعوای نعلبکی و فنجان محکوم شدهام. قصد خاصی در کار نبود؛ نگاه میز بغل آمیخته با کمی تحقیر و دلسوزی بود. لایقش نبودم! بس است، بس است. جرعهای دیگر از موکا. چقدر فکر میکنم. داستان زندگیام طولانی خواهد شد. نه به دلیل اتفاقهای پی در پی؛ که اگر به آن بود، سر و تهش از پنج دقیقه فراتر نمیرفت. طولانی چون، مسیر فکر کردنم، مسیر ذهنم، رویاهایم، همه شلوغ است، پر پیچ و خم است و هر لحظه در آن گم میشوی.
چشمانم دوباره روی مرد سی ساله فوکوس میکند. ته ریش ریزش همراه کلهاش چپ و راست میشود و نگاهش روی صفحه سفید ساعت مچی میچرخد. هنوز پای چپ را تکان میدهد. منوی کافه را میگیرد. روی عنوانهای آن حرکت میکند؛ به جلو رها میکندَش. با ناامیدی نیمنگاهی به در میاندازد ولی آرام، مردمکش گشاد میشود. صدای زنگولهی در کافه. کفشهایی خودشان را روی پادری خشک میکنند. صاحب کفش کلاه کاموایی سرمهای را از سر بر میدارد. ولی خب نباید موهای خرماییاش به هم بریزد. قد بلند و صورت تراشیده و لاغر. ایستاده بدون کمی خم در ستون فقرات. با شلوار آبی نفتی قدمی رو به جلو بر میدارد. مرد سیساله دستانش را روی میز میفشارد و بلند میشود. دو مرد به یکدیگر نزدیک میشوند و خب واضح است مرد لاغرتر معمولا بلندتر است.
ـــ چرا اینقدر دیر کردی؟ با همهی بیکاریم، دلیل نمیشه علاف باشم.
ـــ آروم باش و بشین. این بار یه کار خوب که ارزش صبر کردنت رو حتما داره.
دو صندلی به عقب میروند و پر میشوند. پای چپی همچنان تکان میخورد. سه دست روی میز آرام گرفتهاند. کلمهها در محیط پخش میشوند. من ولی نمیشنومشان. دلیلی برای کنجکاوی وجود دارد؟ ساعت روی دیوار تقلا میکند که به هشت برسد. فنجان موکا نمیدانم کی خالی شد. یک دستم بر میز و دیگری روی پشتی فلزی صندلی. رو به تاریکیِ بیرون قدم میگذارم. داستان کسالتبار زندگی من است که با صدای جیغ زنگوله ادامه مییابد.