سیال است با غلظتی نزدیک به نفت، از چگالی گریخته، روی آب نمیماند بلکه وارونه است و آب روی آن.
این سیالِ دربندِ جاذبه را آزاد کنیم در فضای معمولیِ خیابان، رنگِ شفاف دارد اما هر چه عمقِ آن بیشتر شود، آنچه را که در عمق میگذرد نخواهی دید، لازم است وارد شَوی و پس از آن، دنیای گذشته در جریانِ سیال اسیر است و زمان، مثل عبور باد روی پوست، حس میشود.
میدانم لایه های ناخودآگاه و دردهای اخیر و داستان های ناتمام و کتاب های نیمه خوانده با رنجِ از دور دیدنت، همگی مثل لایه های شفاف روی هم رفتند و خواب دیدم:
باید از بچه ای که نمیدانم از کجا آمده است، چند روزی مراقبت کنم، در خانه ای که تصمیم هایش مال من نیست. آدم های دیگر در خوابم همه نقش فرعی هستند و من هم برای خواب آنها نقش فرعی هستم؛ ما، فضای عدم گونه را برای هم شلوغ کردهایم.
لحظهای یک ساله و بعد انگار سه ساله است، نمیتوانم بگویم در تمام ماجرا در یک سن مانده است و نمیتوانم بگویم چند سال! شاید دختر باشد.
ناگهان نقش دیگری به لایه ها افزوده میشود، «تو». تو از ناکجا آمدی و تمام معادلات به هم ریخته را باز به هم ریختی. لازم نیست کاری انجام دهی، فقط آمدنت کافیست.
توی خوابی که امشب دیدم، مرد دیگری وارد داستان شد که انگار دوستش داشته ای و او نیز... مثل فیلمهای هندی ناگهان به مردی تبدیل میشود که سالها دور مانده، امروز آمده تا دوست داشتنش را به زور هم شده به یادت بیاورد، از همین جا هر نگاهِ تو به من، ترسِ جدی و تازهایست. ترس برای من. نه از نقشِ جدیدِ داستان بلکه از خودت. ادامه اش به باتلاق های رویا میرسد و چنان درهم است که دیگر مهم نیست و احتمالا ساخته ی ذهن من از انعکاسِ حضورِ منفیِ نفر سوم است.
در دنیای واقعی نقطه ای وجود دارد که هر بار به آن فکر میکنم عذاب میکشم و با سیگارهای متصل به هم وارد فکرهای تازه میشوم تا به یاد نیاورم. اصرار های تو در گذشته برای دور نگه داشتنم از معمولی ترین آدمها... چقدر خودم را در وهم جدی گرفته ام! چقدر تو را برای خودم فراتر از دوستِ معمولی در دنیای مدرن و روشن فکرانه جدی گرفته ام.
لازم است از همین لحظه آن سیگارهای متصل به هم را روشن کنم.
تنهایی به اختیار زیباست و برای او که کنترلش را بلد باشد لذت بخش است، اما برای بهترین ها هم، همیشه موقعیت هایی ناگهان، وجود دارد که انگار از حفرهای به همان فضای سیالِ شروع متن سقوط میکند. این همان جاییست که فکرهای بی ثبات رهایت نمیکنند.
سخت میشود دست خودت را بگیری که در ناگهانِ دیگری بگذاری، مثل بچه ای که با یک آبنبات، خام شود. آبنبات با خطهای حلزونیِ رنگ رنگی، آن هم رنگهای شاد و طعم شیرین، ترکیبی از توتفرنگی و گیلاس و سیبِ زرد! حتی با همین رنگها.
و سیگارِ بعدی...