Arshia Rastgar
Arshia Rastgar
خواندن ۶ دقیقه·۶ سال پیش

کافه چی | قسمت اول

مقدمه |

قبل از هر چیز باید از ویرگول تشکر کنم که فضایی رو در اختیار کاربراش قرار داده که به راحتی میتونن متن ها و دلنوشته هاشون رو به اشتراک بذارن...

اولین نوشته ای که میخوام اینجا پست کنم یه مجموعه داستان کوتاهه که به صورت سریالی مینویسمش و هر چند وقت یه بار قسمت جدیدشو پست میکنم. زیاد راجع بهش توضیح نمیدم تا خودتون بخونید و امیدوارم که ازش لذت ببرین...

در ضمن اگه دوست دارید پادکست این داستان رو با گویندگی راهیندا ماجدی گوش کنید هشتگ #CoffeeChi رو در کانال تلگرامی @AntiNaturalism دنبال کنید ؛)


کافه چی | قسمت اول

وقتی از خواب بیدار شدم هنوز کله سحر بود. حتی ساعت از نه هم نگذشته بود. البته توی لغت نامه مامان خانوم بنده از ساعت نه صبح با عنوان "لنگ ظهر" یاد میشه. ولی تو دیکشنری من یازده صبح هم حکم خروسخون سحرو داره. تو خونه ما اعتقاد بر اینه که هرچی صبحتو زودتر شروع کنی کام‌روا تر میشی و در آینده انسان منظم و موفقی خواهی بود. من شاید منظم نباشم اما دیگه موفقو فکر میکنم هستم. با این حال به نظر من صبحا حتی پنج دیقه بیشتر خوابیدن هم غنیمت ارزشمندی محسوب میشه. حتی به قول جواد خیابانی پنج دقیقه توی خواب سحر خودش نیم ساعته!!

امروز شیفتم تو کافه تازه ساعت سه بعد از ظهر شروع میشه. با این حال نمیدونم چرا هشت و نیم صبحه و من بیدارم. چن وقته حس میکنم ساعت بیولوژیکم باهام لج کرده.

شبا که میخوام کپه مرگمو بذارم به محض اینکه چشمامو میذارم رو هم یهو یه صدایی تو مغزم میگه "نه نه نخواب، بیا راجع به زندگی اجتماعی مورچه ها فکر کنیم!!" بعدشم تا یک ساعت خوابم نمیبره و به زندگی اجتماعی مورچه ها فکر میکنم.

صبحا هم که وضعم اینه. ترجیح میدم به جای اینکه از اتاق برم بیرون تا ساعت یازده تو رخت خواب ولو باشم و زل بزنم به سقف. بعدش که سقف از سنگینی نگاهم داره سوراخ میشه گوشیمو از میز کنار تختم که با نیلی مشترکاً ازش استفاده میکنیم برمی‌دارم. نیلی اسم خواهرمه. البته اسمش نیلوفره ولی مامان و بابا از بچگی نیلی صداش کردن که به رنگ چشماشم بیاد. نیلی یه سال از من بزرگتره. رابطه مون خیلی خوبه ولی اخلاقامون زمین تا زیر زمین با هم فرق داره. اون شدیداً منظم و دقیق؛ من شدیدا شلخته و بی انضباط. اون آن تایم؛ من دقیقه نودی. اون اعتقاد زیادی به ارایش کردن نداره و نهایتاً با یه کرم پودر و مداد چشم سر و تهشو هم میاره. من تا سه بار رژلبمو چک نکنم که یه وقت از خط لبم نزده باشه بیرون و مطمئن نشم که چروک های شالم از بین نرفته به هیچ وجه خونه رو ترک نمیکنم. تو خود الباقی آیه را بخوان ز این حدیث!

قفل گوشیمو که شرلوک هلمزم نمیتونه الگوشو حدس بزنه باز میکنم و میبینم که مامان مودمو از دیشب که خاموش کرده هنوز روشن نکرده. حرص میخورم و دیتامو روشن میکنم و تلگرامو چک میکنم. سپهر هنوز بیدار نشده و اخرین پیامش همون "شبت بخیر خوب بخوابی عزیزم" دیشبه.

خوشبحالش، خب منم اگه میتونستم تا لنگ ظهر میخوابیدم ولی استعداد زیاد خوابیدن رو در وجود من ننهاده اند!

گروها و کانالامو هم چک میکنم و فضولی میکنم ببین کی رو پروفایلش عکس جدید گذاشته. یه چرخم تو اینستا میزنم و چرت و پرتای استوری هارو میبینم وبالاخره از گوشیم دل میکنم. ساعت دیگه تقریبا دوازده شده. از اتاق میام بیرون به اهل خونه یه رُخی نشون بدم یادشون نره منم برا ناهار حساب کنن. تو خونه ما اگه تا قبل دوازده برای ناهار و قبل 7برای شام رویت نشی اسمت از امار روز خط میخوره و اگه به سرت بزنه یهو ساعت یک برسی خونه برات سماق سرو میکنن باید بمکی!

بعد ناهار ساعت یک شروع میکنم به لباس پوشیدن و ساعت دو آماده میشم و از خونه میزنم بیرون سمت کافه. نیلی شیفتش صبح زود بود ماشینو با خودش برده و مجبورم با مترو برم که اگه تونسته بودم صبحو عین ادم بخوابم ارزششو داشت ولی الان دیگه خیلی زور داره!

توی مترو از بخش ویژه بانوان متنفرم. البته قبلا متنفر نبودم از وقتی که شنیدم اول و اخر قطار رو گذاشتن مخصوص خانوما که اگه تصادفی اتفاق افتاد هزینه غرامت کمتر باشه این حسو پیدا کردم. خوب البته شایدم کسی همچین منظوری نداشته و اتفاقی بوده و اینم شایعست ولی من بازم ازش متنفرم و همیشه سعی میکنم حداقل توی واگن کناریش تو قسمت مردونه سوار شم. درسته بعضیا تو واگن چپ چپ نگات میکنن که ینی پاتو از گلیمت دراز تر کردی ولی اصلا واسم مهم نیست و همشون میتونن برن به درک.

هنوز چهار تا ایستگاه مونده که صدای نوتیفیکشن گوشیم در میاد و دو نفر کناریمم عظلات مشیمیه چشمشونو گرم میکنن که به محظ روشن شدن LCD با تسلط کامل دید بزنن. گوشیمو از کیفمم در میارم. سپهر بالاخره از خواب بیدار شده و پی ام داده: "امشب بیام دنبالت بریم یه دور بزنیم خوشگل خانوم? یکی از دوستام یه عطر فروشی کوچیک باز کرده میخوام ببرمت ببینم سلیقت چجوریاست"

خونواده سپهر از اون پولدارای اصیل الهیه نشینن و اکثر قریب به اتفاق دوستاشم مث خودشن. پس وقتی میگه "دوستم یه عطر فروشی کوچیک باز کرده" ینی طرف تو کار واردات عطر از قلب سوربُن فرانسه است و شعبه سوم مغازه شو تو یه پاساژ هایکلاس وسط جُردن باز کرده!

تصمیم میگیرم یکم خودمو لوس کنم و پی ام میدم "اگه خیلییی اصرار کنی شاید بیام. در ضمن تو یکم بخواب پوستت خراب نشه. لنگ ظهره بابا!"

سپهر منو خوب میشناسه و میدونه که از خدامه باهاش برم و لوس کردنمم کشکه!

جواب میده: "هنو کله سحره که" خب راست میگه برا اون دو بعد از ظهرم کله سحر محسوب میشه. اصن اغاز صبح برای مردم این شهر نسبت مستقیم داره با ارتفاع از سطح دریا. "پس شب میام دنبالت بریم."

فکر میکنم که اگه خودم برم کلاسم بیشتر حفظ میشه. در حالی که همه تلاشمو میکنم که این دو تا کنه ای که کنارم وایسادن نتونن LCD رو ببینن جواب میدم: "نه عزیزم زحمتت میشه ادرسو بفرست من خودمو میرسونم."

قبول میکنه و میگه که پس شب منو میبینه. گوشیمو خاموش میکنم و میذارمش تو کیفم و خیال این دو تا بنده خدا رو هم راحت میکنم. وااای که من چقد از ادمای فضولِ کَنه بدم میاد...!!

کلا توی مترو چند دسته آدم وجود داره...
یه دسته هستن که از همون لحظه‌ای که کارتشونو روی گِیت بلیط ثبت میکنن هندزفری رو میذارن تو گوششون و اگه کارتشون اعتبار نداشته باشه اعصابشون خورد میشه و آهنگو قطع میکنن و میرن که شارژش کنن ، دقیقا مث راننده‌هایی که وقتی راهو گم میکنن یا تو ترافیک میمونن اول صدای ضبط ماشینو کم میکنن. واقعا نمیدونم چه ربطی داره ولی اون لحظه شرایط بدون دلیل ایجاب میکنه که هر موسیقی‌ای قطع بشه.
دسته‌ی دیگه اونایین که از وقتی وارد واگن میشن شروع میکنن تک تک کانالایی که تو تلگرام در حال فعالیتن رو بالا تا پایین چک میکنن ، از بی‌بی‌سی و توییتر فارسی گرفته تا خانوم های قرررری و کراش‌یاب دانشگاه
این وسط عده‌ای در اقلیت و رو به انقراض وجود دارن که وقتشونو هدر نمیدن و یه گوشه‌ی واگن کتاب ورق میزنن. خیلی دوست دارم جزء این گروه باشم ولی هیچ وقت گروه خونیم با این حجم روشن‌فکری سنخیت نداشته و تهش باز متمایل میشم به گوش دادن پادکستای موسیقی. از اون پادکستایی که یه میکسر اهل دل و کلاسیک‌باز تمام نوستالژی‌هاتو به بازی میگیره. از اون پادکستا که با آهنگای قدیمیش خاطره‌هاتو از اون ته ته نورونای عصبی مغزت قلقلک میده. از اون پادکستا که با فاز غمگین و دپ داریوش و قمیشی شروع میکنن و با فاز شاد و شنگول شادمهر و ابی تموم میکنن و روزتو میسازن.
قمیشی میخواد زیر بارون یه بغض شکسته رو اسیر گلوت کنه و ابی میخواد نذاره به چشمات خواب برسه و ببرتت یه جایی که دیگه دست آفتاب بهت ، نرسه...


Telegram: @AntiNaturalism

داستانداستان کوتاهپادکست
ارشیا راستگار | دانشجوی پزشکی - گرافیست - محقق آماتور سایکدلیک‌تراپی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید