ساعت یه ربع از سه گذشته و مثل همیشه دیر میرسم به کافه. درو اروم باز میکنم میرم تو و نیلی رو میبینم که پشت صندوق وایساده و سوییچ ماشینشو به صورت نوسانی با دوره ثابت روی میز میزنه و معلومه که از دیر کردن من حسابی کفریه.
میرم جلو با صدای اروم سلام میکنم و میگم "امممم دیر کردم?"
نیلی که حرصش دراومده میگه "اصن تو زود بیای من نگرانت میشم!" روشو برمیگردونه و با صدای بلندتر میگه "اقا کسری من دارم میرم خسته نباشید"
کسری که صداش هست ولی هنوز تصویرش نیست و پشت بار وایساده میگه "شمام خسته نباشید نیلی خانوم"
معمولا اگه کسی بخواد خواهرمو خیلی صمیمی صدا کنه راحت میگه "نیلی" اگرم بخوان محترمانه صدا کنن میگن "نیلوفر خانوم". ولی "نیلی خانوم" یه حالت بلاتکلیف و خوف و رجایی داره که تا حالا ندیدم کسی غیر از کسری ازش استفاده کنه.
کسری همکار من و نیلی تو کافی شاپه و سه تاییمون به صورت شیفتی اینجارو میچرخونیم. البته نیلی بیشتر اوقات حضور داره چون صاحب کافه ، دکتر اسحاقی ، بیشتر از همه به اون اعتماد داره و ترجیح میده کافی شاپشو دست من یا کسری نسپره.
کسری با این که یکی دوسال هم از من و نیلی بزرگتره ولی رفتاراش یجوریه که حس میکنم یه پنج سالی ازم کوچیکتره. بعضی وقتا یه نمه خنگ میزنه و دست و پا چلفتیه ولی پسر خوب و ساده ایه.
روز اول که برای کار اومده بود اینجا یه شلوار کتون سرمهای ساده پوشیده بود با یه تیشرت سفید. جلو موهاش یکم ریخته بود و یه عینک معمولیم به چشمش بود و کوله پشتیشو دوبندی انداخته بود رو شونه هاش. روی تیشرتش با فونت بزرگ نوشته بود "i'm a hitchhiker" و مطمئن بودم که حتی معنیشم نمیدونه؛ ولی بعدا معلوم شد که اتفاقا ید طولایی در صنعت هیچ هایکینگ داره و تپه و دشتی نمونده که با خاور و کامیون و کیسه خواب فتح نکرده باشه. یه هفته که گذشت نمیدونم کی بهش چی گفت که یهو حس کرد تیپش به درد شغلش نمیخوره و متحول شد و شلوار کتونش شد جین با پاچههای تا خورده و چکمه، تیشرتش شد پیراهن چهارخونه یقه دیپلمات با یه دستمال گردن، عینکشم شد از این عینک گردای هری پاتری.
تیپش برای خیابون یکم ناجور بود ولی داخل کافه در نوع خودش نسبت به من و نیلی خاص محسوب میشد.
نیلی معمولا یه مانتو مشکی میپوشه و هر شیش ماه یکبار کفششو عوض میکنه.
ولی من معمولا از این پیرهن چارخونه ها میپوشم که یه زماااانی پسرونه بود و الان دیگه فقط دخترا میپوشنش و اتفاقا بیشتر از پسرا هم بهشون میاد و برعکس نیلی ترجیح میدم کفشای ارزون بخرم ولی عوضش ماهی حداقل یه بار کفشمو عوض کنم ، حتی اگه استاندارد نباشن و کف پامو بزنن.
نیلی کیف و سوییچشو برمیداره بره که صداش میزنم و میگم: " نیلی، امروز ماشینتو لازم داری?"
نیلی میگه: "اره باید برم خرید. اگرم لازم نداشتم ماشینمو نمیدادم با سپهر بری دور دور"
صدامو بچه میکنم و میگم: "آبجی جونمممم! تو که اینقد ماهییی، حالا فردا برو خرید من امشب ماشین نبرم ابروم میره ها"
بالاخره آبجی بزرگه نرم میشه و میگه: "باشه این سوییچ بیزبون امشبم مال تو. ولی فک نکن مظلوم نمایی کردی خر شدما. دلم برات سوخت"
سوییچ و میگیرم و خرم که از پل میگذره صدامو صاف میکنم و میگم: " خیلی خب حالااا یه سوییچ ازت خواستما چه منتی میذاری سر ادم!"
نیلی میگه: "بابا تو خیلی رو داری. ببین خط رو ماشین بیوفته خودت میدونیا. به مامان هم میگم امشب تا دیروقت شیفت وایمیسی اینجا." روشو برمیگردونه و به سمت در حرکت میکنه و از کنار یه دختر و پسر که خیلی احمقانه و عاشقانه دارن ساعت سه و نیم بعد از ظهر قهوه مینوشن رد میشه و از کافه میره بیرون.
تو اکثر کافه ها نمیتونید زوجی رو پیدا کنید که ساعت 3و4 عصر با هم اونجا قرار گذاشته باشن ولی کافی شاپ ما نزدیکای دانشگاه تهرانه و تقریبا هم یکی از کافه های شیک این اطراف محسوب میشه. در نتیجه چه جایی بهتر از اینجا برای نوشیدن یه فنجون قهوه که مزخرفات امروز استاد سرکلاس رو بشوره و ببره پایین.
مثل اغلب کافه های دیگه به دیوار چند تا عکس از بازیگرا و خواننده های معروف خارجیای آویزونه که دخترا کشته مرده شونن. به اضافه چند تا عکس سیاه سفید از نویسنده های قبل انقلاب مث صمد بهرنگی و صادق هدایت برای حفظ چهره کلاسیک کافه ؛ و صدای موسیقیای که از پلی لیست سرشار از شاهکارِ شخصِ من سرچشمه میگیره و اینقدر قدرت داره که در کنار یه فنجون قهوه، رنگ روز هر مشتریای رو تو کمتر از یه ربع براش عوض میکنه. عاشق آهنگای قدیمیام ؛ چه خارجی باشه چه ایرانی... از هایده و مهستی و مَدونا ، تا ابی و شادمهر و باب دیلِن... و امکان نداره که حتی یه روز تو کافه قمیشی پخش نکنم و خودم و مشتریارو غرق صدای خستش نکنم.
صدای خستهای که خاطرهی شباتو با خودش میبره. میبره پشت قاب شیشهایِ یه پنجره، میبره یه جایی که گذشته هات مثل تصویر از تو قابش میگذره.
[قاب شیشهای | سیاوش قمیشی]
وسط سالنِ کافه یه دونه دستگاه اپارت قدیمی و زوار دررفته گذاشتن که کلی خاک روش نشسته و یه تنه میانگین سنی کافه رو نیم قرن کاهش داده و من هنوز مطمئن نیستم که فقط دکوره یا واقعا کار میکنه.
هر چی هم باهاش ور رفتم سردرنیاورم که اصله یا نه. از نیلی که پرسیدم انگار هیچ اهمیتی براش نداشت. نیلی برعکس من اصلا کنجکاو نیست. برای نیلی مهم نیست که این دختره که الان کنار همون اپارته نشسته چرا پسری که کنارشه با پسری که هفته پیش همونجا پیشش نشسته بود فرق داره. ولی واس من مهمه. من باید ته توی ماجرا رو دربیارم. مگه الکیه که شما یه هفته با یه پسری بیای تو کافه من؛ بعد هفته دیگه با یه پسر دیگه بیای و من نفهمم چرا!
حتی مورد داشتیم خودم شخصا رفتم دختره رو سین جیم کردم ببینم ماجرا چیه. اگه فکر میکنید به دختره برخورد و پاشد کیفشو برداشت و زیرسیگاریو و فنجون قهوهشو پرت کرد رو زمین و گفت به من هیچ ربطی نداره بعدشم از کافه زد بیرون و درم محکم پشت سرش بست، شدیدا دارید اشتباه میکنید. اتفاقا با ذوق و شوق نشست با جزییات کامل برام توضیح داد که چطوری مخ این پسر جدیده رو زده و یک ساعت کامل هم چرندیاتش طول کشید شایدم بیشتر. اینقدری که داشتم از سوال کردنم به غلط کردن میوفتادم.
در حال موشکافی ری اکشن های این دو نو گل شکفته بودم که یه آقای اتو کشیده کراواتی با مو جو گندمی و ته ریش سفید وارد کافه شد و موقع وارد شدن صدای دیلینگ دیلینگ اون ماسماسکا که بالای در اویزون بودن حواسشو پرت کرد و نوگلای شکفتهمونو رو نشناخت. ولی زوج عاشق ما مثل اینکه خوب ایشونو شناخته بودن چون حسابی غافلگیر شدن، خودشونو جم و جور کردن و از جاشون بلند شدن و سلام احوال پرسی کردن. غلط نکنم ایشون همون استادی بودن که همین الان یه فنجون قهوه افاضات چند ساعت قبلشونو شسته بود برده بود پایین. استاد که در نگاه اول آیه رو خونده بود از دیدن دو تا شاگردش مخصوصا با هم دیگه به وسیله لبخند معنی داری ابراز خوشحالی کرد و تنهایی رفت یه گوشه دنج کافه نشست. کلی ورقه و دفتر و دستک از کیفش ولو کرد رو میز و با این که اصلا به سنش نمیخورد یه کاپوچینو سفارش داد و وقتی که کسری سفارششو براش برد و گذاشت رو میز اینقدر مشغول بود که متوجه نشد.
زوج جوونمون که حسابی موذب شده بودن برگشتن سرجاشون و دختره دوتا کتاب از کیفش دراورد یکیشو هم داد به دوستپسرش و دوتایی شروع کردن به تورق و زیر چشمی برگه های استادو دید میزدن که ببین بالاخره این ترمو پاس میشن یا یه ترم دیگه باید برای شستشوی معده بیان اینجا و به قهوه ترک و فرانسوی متوصل شن.
داشتم صورت حساب حضرت استادو اماده میکردم که یهو صدای داد و هوارش در میاد. میرم ببینم چی شده. با کلی اخم و تخم میگه کاپوچینو سفارش داده و اینی که براش اوردن به زور شاید بشه بهش گفت قهوه نجوشیده... نگاه میکنم میبینم بنده خدا راست میگه. اصن روی فنجونش کف هم نداره... کسری رو صدا میزنم که بیاد گندی که زده رو جم کنه. دوتا دانشجوهای استاد فرصتو مناسب میبینن و شروع میکنن به چاپلوسی که استاد تو رو خدا شما خودتونو ناراحت نکنین، اصن بذارید ما براتون یه شیک شاتوت سفارش بدیم شما حرص نخورید و اینحرفا... بالاخره یه ترم نیوفتادن ارزش یه شیک شاتوت رو که داره...
کسری که میاد شروع میکنم بهش میتوپم "اقا کسری مگه ایشون کاپوچینو سفارش نداده بودن?" کسری میگه "بله بله کاپوچینو. اینجا یادداشت کردم" قبل از اینکه استاد کفری تر شه میگم: " خب این که کاپوچینو نیست اقا کسری. شما اینهمه مدته اینجا کار میکنی هنو نمیدونی کاپوچینو روش کف داره? با قهوه فرق داره ها!" کسری خیلی خونسرد یکم فکر میکنه و میگه "اها اینو قبلنم یکی بهم گفته بود" از اینهمه خونسرد بودنش حرص میخورم و میگم "خواهشا دقت کنید اقا کسری مشتریا رو میپرونی اینجوری"
کسری رو به مشتری میگه "اخه شما که نمیدونی. بخدا اینا خیلییی زیادن اسماشونم خیلی سخته. کاپوچینو ، سان شاین ، لیموناد ، موکا. واااای کلافه ام کردن" بعد یهو بغضش میگیره و میگه "دیگه نمیکشم اقا. کم اوردم" میزنه زیر گریه.
کسری قبلنم یکم خل وضع بود ولی دیگه نه اینجوری. آقا یه جووووری طبیعی زار میزنه که آدم یاد اشک ریختنای قمیشی زیر بارون میوفته... طرف به غلط کردن میوفته و میگه "خیلی خب خیلی خب عزیزم عب نداره اصن من الان هوس قهوه کردم فدا سرت"
کسری همونجوری که زار میزنه روشو برمیگردونه و میره سمت بار.
وقتی میرم پیشش که بازم بهش تذکر بدم میخنده و میگه "کیف کردی چجوری ماسمالیش کردم?"
همونجوری میخ میشم سرجام و اصن یادم میره چی میخواستم بگم!
کسری مغرورانه ادامه میده "اصن بازیگری تو خون منه. دو دیقه دیگه براش رول بازی میکردم قول میدم به پام میوفتاد"
از این حجم احمق بودنش لجم درمیاد و میگم "بازیگر کییی بودیییی توووو?"
https://t.me/AntiNaturalism