سر سال نویی حافظ را از روی سفره برداشتم، بیآنکه نیت کنم و فاتحهای بخوانم همان صفحه اول را باز کردم. دلم میخواست حافظ آنچه که در این یک سال بر من گذشته را بخواند، دلم میخواست شورشی که در دلم هست را از زبان حافظ بشنوم.
برایم آمد:
الا یا ایّها الساقی اَدر کأساً و ناوِلها / که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
وَ من به جای شش بیت بعدی، همین یک بیت را هفت بار خواندم و هزار بار در سرم مرور کردم.
با هر یک کلمهاش سفر میکردم به لحظههایی که با تو داشتم.
حافظ میخوانْد که عشق آسان نمود اول و من را کوچ میداد به روزهای آغازمان؛ اولین لبخند، اولین آغوش و اولین بوسه... یاد اولین دیدارمان افتادم که تا به صبح پلک روی پلک نمینشست آنقدر که مست بودیم از آغوش یکدیگر. یادت هست که شراب مستمان نمیکرد و برای کمی سرمستی دست به دامان لبهای یکدیگر شده بودیم؟ یادت هست عاشقانهای که زیر نور شمع داشتیم؟ و عاشقانههایی که شب به شب میساختیم و خیال میکردیم تمام دنیا همان لحظه است که نفَس در نفَس یکدیگر دادهایم؟
لبخند محوی زدم و حافظ ادامه داد: ولی افتاد مشکلها که ای کاش زبانملال حافظ لال میشد و حرفی از مشکلها نمیزد. کاش قصه ما را تا همان مصراعِ نیمبند تمام میکرد و مرا غصهدار نمیکرد... کاش عاشقانهی ما شبیه به هیچکدام از عاشقانههای تاریخ نمیشد و پایانش بیمشکل میبود.
سر سفره مادرم را قسم دادم که برایم مشکلگشا نذر کند... نذر کرد و من لبخند تلخی زدم چون میدانستم این پایان را آغازی نخواهد بود. اما در دل گفتم اگر باز آغازمان حاصل شد، مشکلگشا که هیچ بار دیگر تشهد میخوانم و تسلیمت میشوم. یادت هست برایت تشهد خوانده بودم؟ یادت هست تسلیم لبخند و گره چشمانت شده بودم؟ یادت هست با هر ناز و کرشمهات لرزهای بر دلم میافتاد و زبانم لکنت میگرفت؟
آخ شیرین من، چه کردی با روزگارم؟! آخرین پنجشنبه سال را برایم چنان غمبار کردی که بر مزار عاشقانههایمان زار میزدم و گریه میکردم؛ از آن گریههای زشت که تمام صورت به لرزه میافتد و در هم میرود، از آن گریههایی که حتی تاب دیدن خودت را در آینه نداری و صورتت را پشت دستانت مخفی میکنی... وَ خیال میکنی میان کابوسی هستی که با آخرین تیک تاک ساعت، با نو شدن سال تمام میشود و بیدار میشوی.
مادرم زیر لب یا مقلب القلوب میخوانْد و من نذر روی نذر میکردم و برایت از عراقی خواندم:
شاد کن جان من، که غمگین است / رحم کن بر دلم، که مسکین است
رحم کن؛ مگر تو ارحم الراحمینِ قلب من نبودی؟ مگر تو ستار العیوبم نبودی؟ مگر تو گردانندهی احوال بد نبودی؟ چه شد پس؟! اِلی اَحسنِ الحالمان این بود؟
توپ سال نو همزمان با بغض من ترکید؛ برای همه عید بود و برای من ماتم. برای همه لبخند بود و برای من اشک و آه. مردمان در شهر سُرنا میزدند و مادران بوشهری در دلم یزله میکردند.
من دلم میخواست سال را تحویل خودت بدهم و آغازش را با تو جشن بگیرم ولی افتاد مشکلها...
دلم میخواست تمامت را در آغوش بگیرم و رقص کنم، ادِر کأساً وَ ناوِلها...
ذوب شده در هم سماء کنیم و باهم بودنمان را جشن بگیریم، الا یا ایها الساقی...
تن بهاریات را نوازش کنم و غنچهی لبهایت را ببوسم که عشق آسان نمود اول...
من دلم میخواست آن لحظه که از دامانت عروج میکردم، میان زمین و آسمان دَمام بزنم و برایت خوشا فصلی که دور از غم بخوانم:
خزانِ زرده ایسالون نوبتی تمامِن/ بهار از راه اَرَسیدن زندگی چه جانِن
شیرین من، لمس تَنت قند بود و تماشای صورتت شِکر؛ بیا و منجی تلخکامیام باش.