توی زندگی آدم ها همیشه یک بازه زمانی وجود داره که فکر میکنی توی یک خلا هستی که امید تو آن معنی نداره و همیشه دچار ناامیدی و یأس میشی و همیشه فکر منفی تو ذهنت میاد انگاری هیچ راه حرکتی نداری وقتی توی یک جمعی هستی احساس تنهای میکنی وقتی کارهای که دوست داری میکنی ولی حس وحالت رو خوب نمیکنه یعنی دیگه مٌردی ولی فقط نفس میکشی ، این اوج این حالت لعنتیه .
دائم دلت گریه میخواد ولی همش میخندی ،عادیه چون انقد توی این خلا رفتی که چیز دیگه ای رو نمیتونی حس کنی . انگار بت شدم ولی خود اصلیم تو بتم گم شده . انگاری توی یک مسیرم که تنهای تنهام تو این جاده که اخرش معلوم نیست کجاست ،فقط ارزو میکنی از این جاده بیای بیرون ،دوست داری از جاده بیای بیرون ولی دور برگردونی نیست
تو این شرایط حتی نه عشقی میتونه حالتو خوب کنه نه موزیکی نه حتی گردش نه بهترین رفیقت واقعا خیلی سخته برات . اما من توی این خلا هنوز امید داشتم به دیدن یک قاصدک بعد از جستن زیاد دنبال این قاصدک یک حس خوب در من پدید اومد و یک روشنایی احساس کردم . وقتشه که این بت رو بشکنم وقتشه خودم رو آزاد کنم و یک قاصدک شوم چون دیگر قاصدکی قابل دیدن نی :)
همیشه سعی کن ادامه بدی برات مهم نباشه،تنها باش من به این کلمه یکم حساس بودم ولی فهمیدم فقط خودم میتونم تو این راه باشم تَش کسی پیشت نی !!(لفظ لاتی پُر کردیم??) و تنها کلمه دیگه ای میتونم بگم اینه کسی تا ته راه باهات نی ،کسی همیشه پایت نی!!!!!
مگه کسی که واقعا عاشقت باشه :)