با ترس به پایین پله ها رفت. دور و برش را نگاه کرد. چیزی ندید. خواست برگردد داخل اتاق اما چیزی لزج در زیر پایش بود. خم شد و نگاه کرد. لکه ای مانند لکه خون بر زمین به جا مانده بود و همانطور امتداد داشت. با خود فکر کرد که بهتر هر چه هست آن را دنبال کند. زمانی که دنبال آن رفت، رد لکه به کمدی ختم می شد.
آرام به سمت کمد رفت و در آن را باز کرد...
خدای من! این دیگر چیست!
جسد مرد بر روی زمین افتاده و غرق خون بود. مشخص بود که رد پنجه های حیوان درنده ای روی آن افتاده بود. دختر کوچولو همانطور که ترسیده بود چشمش به غاز سیاهش افتاد که رو به روی مرد نشسته بود. حیوان بیچاره را برداشت و آن را با خود برد. خواست اول به پلیس زنگ بزند، اما پشیمان شد. تصمیم گرفت که اول بخوابد و فردا صبح زنگ بزند. در حین خواب حالش بد بود. بار ها و بار ها بیدار می شد و در آخر هم به زور خوابش برد.
صبح زود با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد. به سرعت از جا بلند شد، غاز را برداشت و سعی کرد برود بیرون اما...
درینگ درینگ!
یعنی این موقع صبح چه کسی وارد شده است؟
آرام نگاه انداخت. زن قدبلند و لاغری در پایین پله ها ایستاده بود. از آنجایی که می شد فهمید با مرد مرده کار داشت. زنگ سفارش را زد اما کسی جواب نداد. دخترک با خود گفت اگر مرا ببیند بیچاره ام می کند پس بهتر است سریع در روم!
آرام آرام از پله ها آمد پایین. از گوشه نرده نگاهی به زن کرد. شاکی و عصبانی بود خیلی ترسید. سعی کرد از کنار او رد شود اما پایش با دامن زن گیر کرد و افتاد زمین.
آهای بچه! اینجا چی کار میکنی! پدر و مادرت کجان؟
دخترک دو تا پایش را گذاشت رو کولش و فرار کرد. پشت سرش را هم نگاه نکرد. محکم غاز را در دست گرفته و به سمت جایی نا معلوم فرار کرد. دوید و دوید. پرید و پرید. آنقدر فرار کرد که دیگر کسی به گرد پای او هم نمی رسید. بالاخره بعد از کلی فرار کردن سر جایش ایستاد و روی زمین نشست. به فکر فرو رفت. اگر زن جسد را پیدا می کرد و فکر می کرد کار دختر بوده چی؟ باید چه خاکی بر سرش بریزد؟ او نمی دانست باید چه کار کند پس تصمیمی گرفت تا جایی که می تواند خود را آرام نگه دارد و سعی کند صبور باشد تا ببیند چه می شود.
روز بعد به سمت شهر به راه افتاد. راه زیادی از شهر تا جایی که او بود وجود داشت و او نمی توانست پیاده برود. همانطور که داشت می رفت به راه خود ادامه داد. بعد از مدتی راه پیمایی به تابلویی رسید:
ایستگاه قطار شهری فراتان ۱۵ متر دیگر.
با خود گفت بهتر است با قطار بروم. اینطوری زود تر به شهر می رسم. پس از مدتی به ایستگاه رسید و منتظر قطار شد. همانطور که منتظر بود و به دور و اطرافش نگاه می کرد متوجه مردی شد که در جلوی ایستگاه ایستاده است. کمی به او دقت کرد. دید که او چیزی را در جیبش گذاشت. خواست نزدیک او شود که صدای بوق قطار آمد. مرد را بیخیال شد و به سمت قطار رفت اما...
بلیطتون لطفا.