اشعههای خورشید قصد کشتن او را داشت ، باد نیت بلعیدن او را کرده بود ، دریا او را به درون خود فرا میخواند ، اما او همانجا بود ، ساعتها بود که همان گونه همان جا بود ، گویی زمان برایش ایستاده بود ، چه بسا هر ثانیه برایش ۱۰ سال میگذشت ، موهایش روی صورتش ریخته و زانوهایش را بغل کرده بود ، از روی عادت ۲ بستنی قیفی خریده بود و از بستنی ها فقط نونی نمور مانده بود ، حتی به یکی از آنها هم لب نزده بود ، دختر در افکارش بود در خاطرات چند روز پیش موقع دعوا ، آیا واقعاً تقصیر او بود؟ واقعا باید کوتاه میآمد؟ محال است. او به انتظار نشسته بود... ولی انتظار برای که؟ برای همان که رهایش کرده بود؟ احمقانه بود ولی نمیشد به خودش دروغ بگوید! واقعا منتظرش بود. خورشید کم کم به غروب رفت و مردم ساحل را خالی کردند. به مرور حتی خورشید هم نبود ، فقط او بود تنهای تنها ، تنهاتر از تنهاترین شهر تنهاها ، چشمانش را بر هم فشرد و آرزویی کرد آرزویی محال ، برخاست ، به سمت دریا رفت ، کاملاً بیروح ، کاملاً تسلیم. آب به مرور به گردنش رسید انگار صدای کسی که منتظرش بود را شنید ، ولی حتی اگر توهم هم نبود دیگر حالی نداشت ، بدنش سست شد و به زیر آب رفت ، صدای جیغ و دادی میشنید و بعد... حبابها از دهانش خارج شدند ، پسر تن بی جون و سرد دختر را بیرون کشید و او را در آغوش نگه داشت ، تن دختر همچون کوهی از یخ سرد بود... پسرک داشت دق میکرد ، فقط اگر غرور لع/نتی اش میگذاشت ، فقط اگر به جای از دور دیدنش جلو آمده بود ، فقط اگر همانند کودکان لجبازی نمیکرد و معذرت خواهی کرده بود ، دیگر دیر شده.
آن شب... هیچکدام طلوع را ندیدند ؛)
"Choco"