سال ١٣٧٧دانشگاه امیرکبیر برنامه اي براي عيد گذاشته بود ... سفرزيارتي ، سياحتي به سوريه ... حس كردم براي ما كه به دليل نداشتن پاسپورت امكان خارج ازكشور رفتن تامدتها امكان پذيرنيست ، فرصت بسيار خوبيه بريم خارج ازايران
ايران هم روابط فوق العاده حسنه اي با حافظ اسد داشت وزمان جنگ هم مقابل تمام اعراب ايستاد و پشت ايران دراومد ...
ازطرفي هم عتبات عاليات به حساب ميومد و تيمي كه ميخواستن بيان احتمالا مذهبي بودن و شاید خيلي نميشد باهاشون دمخورشد ... درهرصورت ازرفقاي جينگم فقط سپهر گفت كه پايه هست و مياد
دانشگاه برامون ويزاي گروهي گرفته بود و توي يه ويزا يه برگه بزرگ بود و اسم همه توش بود
توي پرواز من و سپهركنارهم بوديم و ديديم يه سري با والدين اومدن و يه سري هم خیلی حزب اللهي ميزدن و يه سري هم نخاله و اهل دل
كارمنداي دانشگاه هم بازن وبچه بودن و دانشجوهاي متاهل هم بازوجشون وماها فقط ابول آقا مراد بوديم
هواپیما از ابتدای مسیر تکون میخورد و فكركنم ازتبريز ردشده بوديم ديديم تكون هاي هواپيما داره زياد وزيادتر ميشه ... من كمربندم بسته بود و سپهر كمربندش بازبود ... يه لحظه ديدم سرهواپيما اومد پايين و به سمت پايين باسرعت تمام رفتيم ... سپهر دستش روي صندلي جلويي بود ورفت هوا وسرش خورد به سقف بالاي سرمون ، جايي كه ساك هاي دستي توش بود ... من روي صندلي ميخكوب شده بودم و اشهدم رو خوندم و فقط ياد مادرم و پدرم و خانوادم افتادم ويواش بقيه رو نگاه كردم ... همه به سمت بالا پرت شدن و جيغ و سروصدا بود و يكي كه مذهبي بود نعره ميكشيد وياحسين ميگفت ... وحشتي تمام هواپيمارو گرفته بود وكار رو تموم شده ديديم همه ...
بالاخره بعد چندثانيه سقوط آزاد خلبان هواپيما رو كنترل كردو به حالت عادي برگشتيم و چند لحظه بعد گفتن چاله هوايي بوده و چند هزارپايي سقوط آزاد داشتيم وخلبان روس هست ومسلط به هواپيماي توپولوف ... اينكه مسلط بود پشم هاي همه رو ريخت ، اگه مسلط نبود خداميدونه چي ميشد ... خلاصه با ترس ولرز و خشتك هاي مرطوب رسيديم دمشق ...
توي فرودگاه شوك شده بوديم ... در ودافهاي سوري دلبري ميكردن وما تازه از ايران رسيده بوديم و مثل نديد بديدها بوديم ...
سوار ميني بوس هاشديم ورفتيم به سمت هتل ...