هتلمون اسمش بود فندق الفيحا ، نزديك زينبيه كه بيشتر هتل آپارتمان بود و اتاق هاي بزرگ سوئيتي داشت ... من ، سپهر و هشت ، نه نفرديگه افتاديم توي يه سوئيت و ديديم بقيه هم بدك نيستن و خيلي حزب اللهي و بسيجي مسلك نيستن و اوكي به نظرميرسن ... یکی از استادای رياضي اومدتوي اتاق ما و گفت اينجا اومدم بهتون سربزنم ، نگو اتاق اساتيد زيادي حزبل بازي بود اين بنده خدا گريززده بود ...
ديديم تلويزيون داره شبكه هاي ايران رونشون ميده ، شبكه رو عوض كردم ديدم نوال الزغبي خواننده مشهور وزيباي لبناني داره ميخونه و ميرقصه ... همه باتعجب نگاهم كردن و گفتم بابا ايران نيستيم كه ، بي خيال ... كسي معترض نشد و با استاد رياضي نشستيم به تماشا و ديديم وسطاش خوابش برد ...
فرداصبح ديديم توي بورد برنامه ها و تورها رو نوشتن ... زينبيه ، بازار حميديه ، حضرت رقيه ، راس الحسين ، مسجداموي ، بصري ، حلب و ... نخاله ها كم كم داشتن پيدا ميشدن و نگاه هاي شيطنت آميز رد وبدل ميشد ...
گفتيم الان نميشه جيم زد و رفت مكانهايي غيراز اين جاها ولي كم كم سوراخ سنبه ها رو پيداميكنيم ...به وقتش
رفتيم زينبيه ، باغ ومدفن حضرت زينب ، تا هتل ما شايد ٣ دقيقه هم راه نبود ، ديدم چند نفري به در چسبيدن و گريه ميكنن ... من و سپهر رفتيم تو و دوركعت نماز خونديم و اومديم بيرون و اونايي كه به درچسبيده بودن اينبار به ضريح چسبيده بودن و اشك ميريختن .... رفتيم سرقبر شريعتي كه گوشه حيات زينبيه بود
توي يه اتاق بود و درش بسته بود تعدادي ازدانشجوهاي انجمني مشتاق بودن و داشتن براش فاتحه ميخوندن ... من وسپهرهم كنجكاوانه نگاه ميكرديم و ياد سخنراني آري اينچنين بودبرادرش افتاده بودم كه توي سرويس مدرسه باهم گوش كرده بوديم
يه سري هم ميگفتن فاتحه نداره و ازاين تيپ بحث ها بود
ماهم نه علاقه زيادي داشتيم نه اهل اين جور مباحث بوديم ...