روزبعد تحويل سال بود وديديم يكي ازهم اتاقي هامون به اسم اشكان ، دوتا عرب آورده توي اتاق وگفت رفيقاي سوري من هستن و پرسيديم ازكجا پيداكردي ؟ گفت توي بازي ايران سوريه توي آزادي باهاشون رفيق شدم واينجا دانشگاه دمشق نساجي درس ميخونن و باهم ميتونيم بريم بيرون بگرديم ...
لحظه تحويل سال بود و قران گذاشتن جلومون تاچند آيه اي بخونيم و رفيق سوري ازاينكه ايراني ها كه عربي بلد نبودن و اون قدر روان قران ميخوندن متعجب شده بود و خودش نميتونست مثل ماها بخونه وميگفت قران متن قديمي وسخت هست ...
باهاشون راه افتاديم رفتيم بيرون توي شهر و بيشتر سعي كرديم پياده روي كنيم تاباتاكسي بريم ... پياده روي كه توي خيابان ويكتوريا كرديم منو ياد روز قبل انداخت ، يه لحظه ديدم ازجلوي جاي ديروزي رد شديم و همون پسر ديروزيه تامنو ديد شناخت و شروع كرد فارسي وعربي حرف زدن ، رفيق سوري اشكان بهم نگاه كرد ، خنديد گفت ديروز اينجا بودي ؟
گفتم آره ولي فقط ديدم ، خنديد گفت طرف بهم گفت ... همراهان هم سوال پيچ ميكردن قضيه چيه ... صداي اذان ميومد و كمي جلوتر ديديم مسجدي هست و رفيق سوري گفت اگرنماز ميخونيد بريم اينجا وديديم داخلش قبر دوتا ازصحابه پيغمبرهست ... ديدم امام مسجدبه من اشاره كرد برو جلو پيش نماز شو ، گفتم من شيعه هستم ولبخندي زد وگفت همه جاي اين مسجد متعلق به تو هست وميتوني نماز بخوني ... ازش پرسيدم چرا من ؟ گفت ديدم ازهمه جوان تري و پاك تر و به خدا نزديك تر ... بچه ها شوخي كردن اين ديروز فندق بوده ... اون بنده خدا هم نفهميد چي ميگن ونماز رو قامت بست و من هم پشتش قامت بستم ...