ویرگول
ورودثبت نام
علی شیرودی
علی شیرودی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

سفرنامه سوریه - قسمت پنجم

شب كه توي هتل بوديم واسه اينكه غذاي بهتري بهم برسه به يكي از مسئولين تداركات لبخندي زدم و سلام کردم ... دیدم نيشش بازشد و خندید ... موهاي فرفري ، سيبيل و چشم هاي نسبتا نزديك بهم !! تو مايه هاي جواديساري ... اسمم رو پرسيد و گفت اسم من كريمه و واسه غذا هواتو دارم ... بعدشام گفت كدوم اتاقي و آمار رو كه گرفت گفت زبان بلدي ؟ گفتم آره ، گفت عربي چي ؟ گفتم تاحدي ، گفت ايول ، ميام پيشت ...

فردا صبح جمعه بود وتعطيل ، برنامه خاصي نبود و بچه ها هركدوم برنامه خودشون رو ميتونستن داشته باشه كه ديدم سروكله كريم پيداشد و گفت بريم بيرون دفتر ايران اير كاردارم ، سپهر اومد گفت اين آدم خوبي به نظرنمياد وباهاش نرو و اگرميري مراقب باش ، كريم اومد گفت اين يارو رفيقت رو دك كن بريم ... خلاصه كه رفتيم

توي شهر ، ميدان صلاح الدين و خيابان ويكتوري رو كه دنبالش بود پيداكرديم وگفت فندق پيدا كن برام !! گفتم قضيه فندق چيه ؟ گفت ميگن فندق جاييه كه خانم ها هستن !! گفتم كريم ، چي داري ميگي ؟ فندق چيه ؟ خانم چيه ؟

گفتم عربا به هتل ميگن فندق ، تو دنبال چي هستي ؟ همين طوركه توي خيابون راه ميرفتيم ديدم يه پسركي گفت خانم لازم ؟ مادام لازم ؟ كريم گوشاش تيز شد و گفت چي ؟ خانم ؟ گفت بله ... اشاره كرد طبقه بالاي بالا ... كريم گفت ازش بپرس قيمت ؟ ديديم طرف فارسي كمي بلده ، گفت پنج خميني !! يعني پنج هزار تومن ... كريم گفت بريم بالا ، ديديم اون ساختمون هتل هست ... رفتيم طبقه چهارم ، ديدم دوتا جوان عرب خوش تيپ و كراواتي و قدبلند دم در سلام گفتن و دعوت كردن بريم تو ... من قلبم مثل كون گنجشك ميزد ازترس

تعدادي دختر با تاپ و دامن كوتاه نشسته بودن سيگار ميكشيدن و ورق بازي ميكردن ... خيلي ترسيده بودم ، گفتم كريم من ميرم پايين منتظرت ميمونم .... وقتي ميومدم پايين توي راه پله ها ديدم دوتا پيرمرد اصفهاني دارن ميرن بالا ... منو كه ديدن نيششون بازشد ، گفتن اينم اومده حال كنه بره ، گفتم نه بابا رفيقم رفته ... گفتن تو نميري ؟ گفتم نه ، خنديدن و گفتن خیلی خري ، خنديدم گفتم تنها هستين ومجردي اومدين ؟ گفتن نه باخانواده اومديم عراق وكربلا ، بعدش لبنان وسوريه ... گفتم پس حاج خانم چي ؟ خنديدن و گفتن گور پدر حاج خانم ... گفتن خرنشو بيا ، كجا ميري ؟ ... كريم وقتي اومد پايين گفت چرا دررفتي ؟ گفتم اهلش نيستم و بااعتقاداتم جور درنمياد ... تاكسي پيداكرديم وبرگشتيم هتل ...

سفرنامهسوریهدمشقخاطراتپلی تکنیک
دانش آموخته مهندسی متالورژی ، بازرگان ، کارآفرین ، شیفته تاریخ و سفر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید