ویرگول
ورودثبت نام
علی شیرودی
علی شیرودی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

شورش با دلیل - قسمت چهارم

دوران شروع دانشگاه هم مصادف بود با آخرین سالهای استیلای سیاسی هاشمی رفسنجانی و فضای به شدت بسته سیاسی اون دوران و حضور انصار حزب اله توی تمام میتینگ های سیاسی و تریبون های آزاد پلی تکنیک ... تلاش بی حد و حصر دانشجوها برای شکستن انحصار طلبی و کتک و کتک کاریهای صحن دانشگاه و آمد و شدهای افراد سیاسی ... هفته ای نبود که بلوایی نشه ... همه میخواستن کلاس رو تعطیل کنن ...

من معترض سیاسی نبودم ولی تماشاگر این برنامه ها بودم ... یه زمانی نسبت به انجمن و دفتر تحکیم وحدت تمایل داشتم ... ولی دیدم سیاست کار من نیست و دوست هم نداشتم برای این چیزها وقت بذارم ... ولی این آشفتگی ها به مرز جنون رسونده بود همه رو ... توی ذهنم چگوارا رو تحسین میکردم ... برام سمبل آرمانی شورش بود ... ولی مگه میشد اون کار رو کرد ؟ سربه بيابان گذاشت ؟

سیصد بار خاطرات و بیوگرافی هاش رو خوندم ... توی اینترنت سخنرانی هاش رو گوش میکردم ... در حالیکه نمیفهمیدم اصلا چی میگه !! عکس هاش توی اتاقم بود ... حال و هوایی داشتم ... بدون اینکه عکس های زمان کشته شدنش رو دیده باشم لحظات کشته شدنش رو توی خواب دیده بودم و بعد ها که عکس ها رو دیدم و نوشته ها رو خوندم از اون رویای شبانه عجیب و منحصر به فرد که عین واقعیت بود تعجب کردم !!! ...
این خشم کجا بایستی میرفت ؟ این روحیه که کم کم سرکش شده بود چکار بایستی میکردم براش ؟
ورزش رو کردم ابزاری برای آرامش و تهذیب نفس هم ! مدتی با یه سری از همکلاسی های دانشگاه مربی خصوصی فول کانتکت داشتم و توی پارک نیاوران هفته ای سه روز و روزی سه ساعت تمرین داشتیم ... خیلی خوب بود ... درونگرا شده بودم ... به رغم تصور اولیه که همه فکر میکنن رزمی کارها وحشی میشن !!

بعدش فوتبال بود و پیدا کردن یاغی های اون فضا ... اریک کانتونا ... شورشی تمام عیار ... و بعدش بکهام ... سمبل حرفه ای بودن و حاشیه داشتن ... برای من سمبل آزادی بود و لذت ... باتيستوتا ، ژينولا ، دل پيرو ، زيدان و ... اما این هم کم کم برام عادی شد ... ایام دانشگاه میگذشت ... دانشگاهی که غیر از مسائل سیاسی از نظر تقابل استاد و دانشجو هم خیلی با جاهای دیگه فرق داشت ... چندی بار فقط و فقط به خاطر عدم زیر بار رفتن بی مورد در مقابل رفتارهای توهین آمیز بعضي اساتید درس هامو افتادم ... برام هیچ اهمیتی نداشت ... با دوتاشون که حسابی داد و بیداد هم کردم ... میخواستن دانشجو بیاد ... مثل بچه دبستانی بشینه سر کلاس و مشق هاشو بنویسه ... سوال هم تا جایی که امکان داره نپرسه ... توشون فقط چنداستاد بودن كه منش والايي داشتن ومابقي خيلي عجيب وغريب كلنجار ميرفتن بادانشجو ... توی اردوها هم ميخواستن همه مثل بچه آدم باشم كه من یکی این کاره نبودم ... خارج از دایره ادب هیچ وقت نمیرفتم ولی گوسفند بودن هم تو کارم نبود ...

خاطراتپلی تکنیکچگوارا
دانش آموخته مهندسی متالورژی ، بازرگان ، کارآفرین ، شیفته تاریخ و سفر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید