کاری به قهوه ندارم! دقیقا منظورم کافه است. کافه، کافیشاپ یا هرچیز دیگه که صداش میکنین. از طعم خوش قهوه و هنر باریستاها که بگذریم، انگاری به کافه رفتن و اون جا وقت سپری کردن نه تنها عادت بلکه از اعتیادهای ما شده. البته شاید این در مورد همهی همسن و سالهای ما صدق نکنه. حتما نمیکنه! دلیلش رو جلوتر بررسی میکنم. ولی بین جماعتی که من عضوش هستم این قضیه موج میزنه. حتی خودم به یکی از معتادترینها تبدیل شدم!
توی ماه رمضون باید وضعیتمون رو میدیدین که واسه صرف یه لیوان چای معمولامزخرفی که توی کافه میدن و کنارش یه نبات میذارن به عنوان عصرونه چه حسرت و خماریای تموم وجودمون رو میگرفت. پنداری موادمون نرسیده!
میدونین، انگار کافهها به Comfort Zoneهای جدید ما تبدیل شدن! شریک غم و شادیهای ما شدن. یه تنه بخش زیادی از خاطرات ما و فرارهامون رو به دوش میکشن؛ فرار از خانه و خانواده، فرار از ترسها، فرار از شرایط نامناسب و عذابآور کوچه و خیابان از هر نظر (از بارونی شدن هوا بگیر تا مسائل دیگه) و فرار از خستگی!
به ناخودآگاهمون دیگه این جوری قبولونده شده که کافه یک جای امن و با کمترین دردسره. یه جایی که بهت احترام میذارن، خیلی از مشکلاتت رو میتونی فعلا فراموش کنی و از خوردن چیزی که سفارش دادی و مصاحبت با کس یا کسانی که باهات اومدن کافه لذت ببری. تازه ممکنه با آدمهای جدیدی هم آشنا بشی که البته بستگی به شخصیت خودت داره. البته ممکنه گاهی فضای کافه، کیفیت سفارش، برخورد طرف یا وضع حال و احوال و mood خودت یا همراهانت خوب نباشه، ولی این چیزی رو از اون حس مثبتی که از کافه هست کم نمیکنه.
کافهها معمولا آهنگ هم پخش میکنن و معمولا آهنگهایی رو پخش میکنن که آدما باهاش خاطره دارن و براشون نوستالژی ایجاد میکنه. همچنین از نور کم و رنگهای گرم استفاده میکنن که باعث میشه مردمک چشم بزرگتر بشه. همین باعث میشه اگه شما با کسی تو یه کافه که نور کم داره قرار بذاری همه چی خیلی خوب پیش بره . دیگه چی میخوای از این بهتر؟
از بعد روحی قضیه هم که بگذریم، کافهها شما رو با منو و دکورشون شگفتزده میکنن! یعنی هم برای پز دادن تو اینستاگرام خوبه هم کلا چیزایی تو کافه گیرت میاد که تو خونه به طور متداول نداری. همینها باعث میشه زود زود دلت بخواد بری کافه و چیزای هیجانانگیز سفارش بدی که هم بتونی اینستاگرامت رو خوشگل کنی و خاص شدن امروزت با این سفارش رو به اطلاع همگان برسونی و هم میتونی از خوردن یا آشامیدن چیزی که تو خونه نداری یا اگه بخوای باید خودت درست کنی یا اصلا بلد نیستی درست کنی یا اگه هم درست کنی خیلی طول میکشه و معلوم هم نیست خوب بشه لذت ببری.
اما در مورد جماعت ما یه مقدار قضیه پیچیدهتر میشه! ما جماعت پریزیون هستیم؛ یعنی همیشه دنبال پریز میگردیم که لپتاپمون رو بزنیم به برق تا بتونیم رو پروژههامون کار کنیم. معمولا هم قراره چند نفری کار کنیم. پس، کتابخونه که نمیشه بریم، خونهی همدیگه هم نشده بتونیم بریم، تو پارک هم که پریز نیست و مشکلات دیگه داره، جای دیگهای هم نداریم بریم پس تنها گزینهای که باقی میمونه کافه است! ناگزیر معادلهی جدیدی بهوجود میاد: هر جلسه کار روی پروژه = یک خاطره در کافه. خب این وسط آدم گشنهاش هم میشه و خب کدوم کافهای راضی میشه تو ساعتها بشینی از برقشون هم استفاده کنی بعد یه چیز الکی پلکی سفارش بدی؟ اصلا خود آدم وجداندرد میگیره. من که این طوری ام، خوش به حال اونایی که مثل من نیستن.
اما همونطور که گفتم ممکنه راجع به خیلی از همسن و سالهای ما این موضوع کاملا صدق نکنه. خب باید بگم این موضوع به چند تا چیز خیلی بستگی داره: ۱)رشتهی دانشگاهی ۲)روابط و دایرهی دوستان ۳) اعتقادات ۴)وضعیت مالی. مثلا بچههای بعضی رشتهها شاید ترجیح بدن به جای کافه برن اینور اونور بگردن. شاید ترجیح بدن با ماشین کل شهر رو متر کنن یا شاید دوست داشته باشن برن کوه. شاید اگه همه پسر باشن به جای این که برن کافه، پاشن برن قهوهخونهای جایی به صرف قلیون دور هم جشن بگیرن! شاید اصلا ترجیح بدن برن زیارت امامزاده. شاید این امکان رو داشته باشن که دوستاشون رو خونهی هم دعوت کنن. شاید هزینهی یک بار کافه رفتن در هفته هم براشون خیلی زیاد باشه یا برعکس ترجیح بدن قراراشون رو توی یک رستوران ایتالیایی فرانسوی خیلی شیک با موزیک زنده بذارن!
در هر حال مهمترین عوامل اولیهی کافه رفتن اینهاست:
بعضیها هم گندش رو توی کافه در میارن و با جاهای دیگه اشتباهش میگیرن. مسئول کافه هم میخواد پولش رو در بیاره دیگه چیکار کنه بدبخت...
البته میرسیم به دلایل ثانویه که عوامل اصلی تبدیل شدن کافه به یک افیون هستن:
گاهی هم ممکنه با خود کافهدار و خدمهی کافه رفیق شده باشی. یا اصلا کافه مال رفیقت باشه.
خلاصه به نظر من کافیشاپرفتن نسل ما مثل باررفتن خارجیا شده.
این وسط یه سری کافهها هم سوءاستفاده میکنن با قیمت بالا و کیفیت کم و خلاق نامناسبشون ولی چون همچنان عرضه نسبت به تقاضا جای خالی داره و تقاضا هم رو به رشده، اگر هم اون کافه رو دیگه نری باز یه عدهی دیگه هستن که میرن و طرف فشاری بهش نمیاد. مگر این که رسانهای کنی آبروش رو ببری که فکر نکنم کار درستی باشه.
در هر حال این موضوع مدت زیادی بود که تو سرم داشت میچرخید و حس کردم واقعا اعتیاد پیدا کردم! خواستم براش یه کلمهی خوب هم بسازم ولی نتونستم. شما نظر بدین