معنی دلتنگی برام واضح نبود. وقتی کسی میگفت کسی رو از دست داده، نهایتا از برای حفظ ادب و رعایت نزاکت میگفتم، روح شون در آرامش باشه. وقتی مجلس ختم و سوگواری شرکت میکردم که عزیز از دست داده شون، منهوک و بیمار بود، با خودم فکر میکردم که باید براشون خیلی سخت نباشه؛ حداقل باید بابت اینکه بیش از اینها درد نمیکشه شکرگزار باشند. هیچ وقت معنای سوگ و ماتم رو آن طور که بود، نفهمیده بودم. وقتی کسی ماتم دار و داغدار عزیزش بود، صرف مبادی آداب بودن و رعایت حالش، با مهربونی کنارش میموندم و سعی میکردم آرومش کنم، سعی میکردم تا جایی که اذیت نمیشه و نیاز داره، تسلی دل دردمندش بشم؛ حتی نمیدونستم اینکار تاثیری داره یا صرفا عملی هست که از روی انسان دوستی انجام میدم و نتیجه چندانی برای اون فرد نداره. نهایت گریه کردن برای من، محدود شده بود به اشک های گاه و بی گاهی که بعد از پنیک اتک های سنگین، صورتم رو خیس میکرد. آشوب برام منحصر شده بود به استرس ها و نگرانی های بی جا و بی مورد که برای آینده ناشناخته ام داشتم.
هیچ کدوم از اینها رو اونطور که باید نمیدونستم و هیچ ادراک درستی ازشون نداشتم؛ به معنای واقعی هیچ. اما خب زندگی با همون سبک و سیاق المبار و دردناک همیشگی اش بهم فهموند.
و سوگ برای بار اول در دل من مانند طوفانی ساده و وحشی می وزد. گویی به معنای واقعی فرود ابرهای سیاه سنگین رو بر آسمون زندگی ام احساس میکنم.از دست دادن کسی که نورچشمم بود، جانم رو در چنگال غم بی انتها و ژرفی گرفتار کرده است. هر شب، نزدیک غروب،در دل تاریکی این فقدان، احساس میکنم که زندگیام در کلاف سر در گم زمان گم شده است. دل تنگی ام برایش، به سان درختی پر از شکوفه ای هست که در تندباد حزن آلود و محنت انگیز اندوه است. فقدانش، چون برف سنگینی بر دلم نشسته و هر لحظه، زنگهای خاطرات شیرین و تلخ را به صدا درمیآورد. از دست دادنش، همچون سپیدهدمی ناخوانده در دل شب تاریک، حس عمیق و هولناکی را در من خلق کرده است. غم مثل خورشید غروب کرده، نور امید را از زندگیام میگیرد و من را در بازی شوم سکوت محبوس میکند. ناتوانی و بیپناهی در برابر این اختناق، محفل سکوتی سوزناک به وجود آورده که جز دلتنگی و گریه، هیچ چارهای ندارم.
این روزها، هر گوشه از خانه را که مینگرم، ردپای او را مییابم. شیرینی خاطراتش هنوز گرمای وجودم را لمس میکند، اما داغ فقدانش همچون سنگینی ظلمتی بیپایان بر دلم نشسته است. او، آن گوهر گرانبها، تصویری از محبت و مهربانی بود که در اوج زندگیام مانند فانوسی میدرخشید. چشمانم هنوز پر از اشک است و در هر گوشهی زندگیام، نشست یادش را احساس میکنم. صدای خندههایش، مانند نغمههای شیرین بهاری، در گوشم طنینانداز است و یادش همچون عطر دلانگیزی در فضا پراکنده شده است. اما اکنون آن صداها بر دل بیقرارم سنگینی میکنند و یادآوری میکند که حقیقتی تلخ به ناگاه در بساط زندگیام فرود آمده است.
وقتی که به زندگیام نگاه میکنم، انگار همه چیز در حال محو شدن است. بستگی هایی که پیشتر گرم و زنده بودند، کمکم به یادهایی محو تبدیل میشوند. او، که مظهر محبت و مهربانی بود، اکنون در آغوش خاک خوابیده است و زندگیام بیاو رنگ و بویی ندارد.
پدربزرگ عزیز تر از جان خسته تر از همیشه ام، سایهات همچون کوهستانی استوار در زندگیام مانده، امروز در زمرهی خاموشترین خاطراتم جای گرفتهای. صدای محبتآمیز تو در گوشم طنینانداز است و چهرهات، آنگونه که روزها در وجودم زنده میماند، در هر گوشهای از قلبم ریشه دوانده است. تو آن چراغی بودی که در تاریکیها راه را برایم روشن میکردی، روحی از زندگی را در وجودم شعلهور میساختی. تا زمانی که بودی، به دنیایی سرشار از امید و عشق میرسیدم. پیوسته در دل من، تصویری از لبخند مهربانت نقش بسته، و اکنون با رفتنت، این تصویر، چراغی در تاریکی شبهای من شده است.
نمیتوانم با این درد بیپایان مواجه شوم. هنوز صدایت را در گوشم میشنوم، هنوز مهر و محبتت را در کلمات بیصدا حس میکنم. هر لحظه که به زندگیام باز میگردم، این شکاف عمیق در قلبم مانند برشی باز، نمیگذارد به آرامش برسم؛ گویی دنیا به ناگاه رنگ باخته و زیباییهایش تحت سیطرهی این فقدان قرار گرفته است.
در این شبهای سوزان و بیخواب، به یاد تو مینویسم؛ مینویسم تا یاد تو به برکت کلمات زنده بماند. نامت را در باد میسپارم و به نورهایی که از دل شب میدرخشند، میسپارم. تو ای پدربزرگی که لطیف جانم بودی، هرگز از زندگیام بیرون نخواهی رفت؛ چرا که عشق تو، بسان ستارهای در آسمان دلم، همواره درخشنده و پایدار خواهد ماند. من بر این قول ایستادهام که یاد تو را در هر روز، در هر لحظه، زنده نگهدارم و در سکوت این غم، به زندگیام ادامه دهم؛ چرا که یادتو، ادای احترام روزگار تلخ پردرد بر جاودانگی روح عظیم توست.
آرام بخواب، مرد بزرگ آزرم جوی مهرپرور، تا ابد در دل و ذهنم، پایا و جاودان خواهی بود.