آنیتا
آنیتا
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

امروز اتفاق خاصی نیافتاده است.

امروز اتفاق خاصی نیافتاده است؛

ظهر است و خورشیدِ داغ در آسمانِ صاف گُر گرفته است.


خارِگل به انگشتم رفته

و خون آمده ،می مکم

خون شور است و چون سرخ است لابد گلِ سرخ هم شور است .

ازنتیجه‌گیری آنی خودم تعجب می‌کنم و تصویرِ لبخندت ناخودآگاه در ذهنم می‌رقصد.

تصویر لبخندِتو زخم های کهنه دلم را رفو می‌کند برای بار هزارم.

زخم ها حسابی کهنه شده‌اند..


آسمان صاف است دریغ از یک تکه ابر!

این خانه، این آسمان ،این سکوت..

باید به جایی سفر کنم که تو را نبینم. انتظار فراموش کردنت بیهوده است.

تودر من نفس می کشی ..


بوی تلخِ دمنوش در اتاق پیچیده .

آرامش بخش‌ترین دمنوش جهان!

وقتی آن را بنوشم ذهنم از هجومِ افکارِ پریشان رها می‌شود.

از قفسه آشپزخانه ماگم را برمی دارم. انگشتم را به قفسه می‌ کشم. وقتی گُر می گیرم ،هر وقت کلافه ام

و هر وقت زُق زُقی درانگشتانم حس می کنم دست هایم را روی سردیِ قفسه می کشم؛ آرام می‌شوم.


اضطرابی مبهم درونم می جوشد.

گرمی دستانت از دستم رفته،

زندگی بُغرنج وبیهوده است.

بودنم حماقتِ محض است.

زندگی نباتی پیدا کرده‌ام.

روحم در اغماست.

بدنم سنگین شده است ،

باید کش وقوسی بدهم ،مثل یک گربه ؛البته گربه ای که صاحبش را از دست داده.

***

امروز اتفاق خاصی نخواهد افتاد؛ خورشید نگاهش را به اتاقم دوخته .

تمام شب را به اندیشه گذرانده‌ام.

حتی در خواب هم اندیشیده‌ام .

بدون من زندگی می کنی.

بدون من نفس می کشی .

بدون من می خندی.

بدونِ تو زندگی خسته ام می کند.

باید اضطرابم را با نوشتن به کاغذ بسپارم.

از جُرمِ من بگذرو برگرد .

نیمه‌های شب،هرشبِ بی تو بودن

می میرم .

سرخ ،رنگی که دوستش دارم، شور است.

به آسمان نگاه می کنم، مأموریت خورشید به پایان رسیده.

شب بی رحمانه سیاه است .

دلتنگی شروع شده .

رویاها را نمی‌توان فریفت ؛

با دمنوشی تلخ یا چشم‌های باز .

تنهایی ام خالی وپُر است: خالی از حضورِ تو و پر از خیالِ تو.

ترکیبِ بوی تلخ، گرمای خورشید و صداهای درهمی که از دنیا می آید.


نمی دانم تاثیرِدمنوش کی شروع می شود ...

گفته بودی با شناختن ،همدیگر را فتح می‌کنیم..

امروزتلاش می‌کنم با خودم بجنگم.

از لاک تنهایی ام بیرون بیایم.

باید منِ بدونِ تو را فتح کنم.

***

امروز اتفاق خاصی نیفتاد .

کاش بشود یک روز به تَهَش برسم.

تهِ یادتو.

تهِ زندگیِ تحمیلی.

مثل جنگجویِ جبهه ای آتشباران.

مثلِ زاییدنِ زنی آبستنِ درد!


برای تو بود که زیبا بودم .

برای تو بود که می خواستم زندگی کنم.

نهایت و کمال من تو بودی.

تو از من رفته ای .


دلتنگم

دلتنگِ دلتنگ.

قسم به دوست داشتنت‌.‌.

دلنوشتهدلتنگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید