داستان و سفر
نویسنده: آنیتا
فکر کرد و چای خورد.
فکر کرد و نوشت.
حتی فکر کرد و در آینه خودش را ندید!
فکر کرد وسوپ درست کرد .
فکر کرد و برای زن بیمار همسایه اش سوپ برد.
فکر کرد و برای سفر آماده شد ،نه برای سفر که آماده نبود.
و فقط ده روز دیگر باید سفرش را شروع می کرد
داستان ناتمامی در دست داشت که تا تمام نمیشد نمیتوانست به سفر برود.
در واقع قرار بود سفرش بعد از تمام شدن داستان شروع شود .
تمام روز به داستان ناتمامش فکر میکرد
و همه کارهای دیگر را از روی بی میلی یا عادت انجام میداد .
از هیچ کاری لذت نمی برد .دست به هر کاری می زد غر میزد و هنگام انجام آن احساس از خودگذشتگی میکرد.
کلمات وشخصیتهای داستانش در سرش می چرخیدند، تهوع میگرفت و کلمات را روی کاغذ بالا می آورد.
اما فایده ای نداشت داستان پیش نمیرفت و به نظر می رسید هیچ وقت تمام نخواهد شد.
مدام با خود می گفت: ” نمی توانم تمرکز کنم .
و منظورش این بود که همه مزاحم نوشتن او هستند.
پس نمی توانست آماده سفر شود سفری که این همه مدت انتظارش را کشیده بود.
زمان زیادی هم نمانده بود بلیت قطار گرفته شده بود . علت سفر و مقصد سفرش معلوم نبود همین اندازه می دانست که سفری ضروری است کجا میرود و برای چه می رود ؟ نمی دانست.
برای فرار از روزمرگی نوشتن داستان را شروع کرده بود .دوستی به او گفته بود که استعداد داستان نویسی دارد چند داستانی که نوشت خودش هم خوشش آمد، اما راضیش نمیکرد
خودش که داستان هایش را دوست داشت اما همسایهاش نظر عجیبی نسبت به داستان هایش داشت: ” زیادی مبهم و تخیلی هستند و خالی از عشق .
در آینه نگاه کرد :موهای آشفته اش را ندید چندتار سفید ی که شقیقه اش را تزیین کرده بودند را هم ندید.
چین های ریزِ گوشه چشمش را که اصلاً ندید.
در واقع در همه مدتی که جلوی آینه بود فکر میکرد.
وقت هدر میداد؟
برای سفر آماده نبود .
چمدانش که باید مدتها پیش آماده می شد، خالی بود.
داستان را چند روزی ادامه داد .وقفههای مزاحم شروع شد :
زن همسایه اش مُرد. با غمی تصنعی در مراسم تدفین شرکت کرد و به خانه برگشت و احساس کرد از دردسری رها شده است.
دستگاه چای ساز خراب شد.وقتش برای تعمیر آن گرفته شد.
داستان نیمه تمامش روی میز بود .
احساس خستگی و سرگیجه داشت .
بدنش داغ بود.
احساس بیماری میکرد.
زنگ خانه به صدا در آمد . ماموری آمد
زمان شروع سفرش را اعلام کند.
ولی او آماده نبود.
چمدانش را نبسته بود.
داستانش نیمهتمام بود .
مأمور گفت: فرصت انجام این کارها قبلاً به او داده شده بود.
دستش را گرفت و گفت باید به قطار برسیم.
فقط توانست پاکتی را که روی میز بود بردارد.
به مقصد رسید .جایی شبیه بیمارستان. روی تختی خوابانده شد .
مردی سرتاپا سیاهپوش و زنی سرتاپا سفیدپوش بالای سرش آمدند.
برایش یک هفته ماندن در اتاق و استراحت تجویز شد .
مرد سیاه پوش به سوابقش نگاه کرد و گفت:
نکته مثبتی نمی بینم .فکر و دلش درست کار نمی کند .خیلی وقت هدر داده است. برای سفر هم آماده نبود.
زن سفیدپوش: کارهایی هم انجام داده
همسایه اش ،خانه اش و نوشتن .
مرد سیاهپوش:دست خالی آمده است؛
هنر واقعی ندارد. در هیچ کاری دلش همراهش نبوده.
زن سفید پوش:قرار نبود در هیچ کاری به کمال برسد. زن کوچکی هست که کارهای خوبی هم دارد قوی هم نبوده…
مرد سیاه پوش: باید مدتی بماند ازپس اتمام سفر بر نمی آید.
زن سفید پوش: باید به او مهلت دهیم دلش در جای درست بود..
یک هفته استراحتش تمام شد .احساس سبکی و آرامش می کرد. مثل این که سالها بود در آنجاست ذهنش از هرگونه فکری خالی بود.
زن سفید پوش به مرد سیاه پوش گفت:در بررسیها ردی از عشق در قلبش دیده شده.
باغچه و بیلی در اختیارش گذاشتند .
با تمام دلش باغچه را بیل می زد .
باید باغچه رابرای بذر گل هایی که همراهش آورده بود آماده میکرد .
بیل می زد وفکر نمی کرد.
بر اثر بیل زدن زیاد دستهایش زخمی شد.
اما گل ها را کاشت ،با عشق .
زن سفید پوش دستهایش را باندپیچی کردو لبخندی به او زد.
مرد سیاهپوش :
حالش خوب است آزادش کنید سفرش به اتمام رسیده است.
بلیتی به دستش دادند که به خانه برگردد.
می توانست داستانش را با عشق تمام کند.