چند روزهست که به مرگ فکر می کند.
ازوقتی تنها شده است.
دنبال نشانه هاست؛
مرگِ ثانیه ها،
مرگ ِگلها ،
مرگ پروانه ها
وحالا مرگِ خودش.
باخودش فکرکرد:مرگ چه رنگی دارد؟
ارغوانی؟ سفید؟لاجوردی؟
دوست داشت مرگش لاجوردی باشد: قدرتمند،آرامش بخش و بدون ترس.
شایدهم فیروزه ای :
عرفانی و تعالی بخش.
اما نه او هیچوقت فیروزه ای نبوده.
هیچوقت دوست داشته نشده ،
نمی تواند دوست داشته شود!
دوست داشته شدن حتما حسِ رهایی دارد.
دوست داشت مرگش را انتخاب کند،
ولی آیا انتخابی درکار هست؟
سکوت عجیبی دراتاق بود ،
یک ماه هست که این سکوت اینجاست؛
از وقتی تنها شده بود.
مرگ چه مزه ای دارد؟
در هشتادسالگی ،
پیر و فرتوت ،
توی رخت خواب ،
حتما مزه ی بادام تلخ می دهد .
نباید مرگش مزه بادامِ تلخ بدهد.
از مرگ نمی ترسید اما نمی خواست به چرخه ی حیات برگردد،
دوست داشت خاکسترش را به دریا بسپارند.
شنیده بود:
"مرگ هرکس همرنگ خودش هست"
فکر کرد چه رنگی بوده ؟
زندگی اش چه رنگی بوده ؟
درجوانی که زندگی اش رنگارنگ بود ،
پس دلیلی نداشت از مرگ بترسد.
امااز وقتی تنها شده بود زندگی خاکستری بود :
خنثی، بی مزه، بی عطر و طعم.
پس مرگش خاکستری می شد ؟
نمی خواست به روزهای سیاه فکر کند،
نمی خواست به مرگِ سیاه فکر کند،
باید قبل از اینکه زندگی وقلبش سیاه شود ، سراغ مرگ برود،
اما آیا انتخابی در کارهست؟
آیا زندگی مالِ اوست؟
مگر زندگی به انتخاب خودش بود ؟!
آری این شکل زندگی را خودش انتخاب کرده بود؛
ازوقتی تنها شده بود.
درست از وقتی که او رفته بود،
زندگی اش خاکستری شده بود قلبش خاکستری شده بود،
پس مرگش هم خاکستری خواهدبود.
قلبش تیر کشید.
ازتنهایی خسته بود،ازپنجره،
ازخاطره ها.
گذشته دست ازسرش برنمی داشت.
مزه ی مرگ را دوست داشت:
برایش مطبوع بود،مبهم ،متفاوت نه تلخ ونه شیرین.
باید مرگش را خودش انتخاب می کرد .
ازمرگ نمی ترسید.
مرگ تنها واقعیتِ زندگی اش بود.