اول این و بگم که الان متوجه شدم نوشته دیروزم پست نشده و توی قسمت پیش نویس ها هم ذخیره نشده. واقعا حیف. چیزای خوبی نوشته بودم. امر.ز به احتمال زیاد دو تا نوشته خواهیم داشت. به جبران این 3 روزی که نبودم. عنوان این نوشته هم مال همون نوشته دیروزی بود که پست نشده.
داشتم میگفتم. از خودت بپرس همین الان توی این لحظه, چطوری؟ حالت, خودت, شرایطت... بار اولی که این سوال و از خودم پرسیدم جوابم خیلی سریع نه بود! " نه حالم خوب نیست. " حال خوبی ندارم. حس خوبی ندارم. داغونم. اوکی. حالا به دور و برت نگاه کن. به نظر میاد این نوشته رو توی گوشی یا کامپیوترت میخوری. احتمالا چشم هات هنوز میبین. میتنونی بخونی. احتمال زیاد غذا خوردی و سیری. شاید هم حس گرسنگی داری. به هرحال بیا کمی واقع بین باشیم قبول کنیم که خیلی هم حالت بد نیست. بازم به دور و برت نگاه کن. " مامانم توی آشپزخونه دره کار میکن. میدونم که توی ذهنش به من فکر میکن و یه جورایی نگرانم هست" بازم نگاه کن. جلوم چند دست لباس هست. لباس های من. خدایی همشون هم خوب هستن. با کیفیت. وقتی میپوشمشون خوش تبیپ میشم. حس خوبی بهم میدن. کنارشون یه جفت کفش قرمز هست که نو نو هستن. دوسشون دارم. خواهرم برام کادو داده. کلی کتاب رو میز هست. کتاب های انگلیسی. دو تا گوشی دارم. یه آیفون و یکی شیامی. یه لبتاپ که البته مال خواهرزادم هست و لطف کرده یه مدت قرض داده بهم.
چرا باید حالم بد باشه؟ چون با وجود این نعمت ها و امکانات حس خوبی نسبت به خودم ندارم. چون احساس میکنم ترس ها و بهانه هام از خودم بزرگ تر و قوی تر هستند. من اونا رو قوی کردم. من بهشون اجازه دادم بزرگ بشن. من بهشون غذا دادم. من تند تند بهشون سر زدم و مطمئن شدم که هنوزم هستن.
در اصل حال من خیلی هم خوبه. فقط این منم که قدر حال خوبم و نمیدونم و با مقایسه دارم حال خودم و بد میکنم.
یادم افتاد دیروز چی نوشته بودم. دیروز در تلاش بودم تا بفهمم وقتی حالم خوب نیست و بهونه میگیرم چیکار میکنم! مغز ام وقتی میخواد بهونه گیری کن یا مسیرش رو تغییر بده چه روشی رو در پیش میگیره. از کجا میخواد شروع کن تا من و بازم به همون روتین قدیمی برگردون. میخواد من و کلافه کن و بعد بهم بگه تو نیاز داری ریلکس گنی. نیاز داری این فکرهارو فراموش کنی. پاشو سیگار بکش پاشو مواد بزن. بشین پشت فرمون و یه دوری بزن. این روند شده نحوه واکنش من به افکار منفی یا کلافگی.
حالا ما داریم سعی میکنیم وقتی مغز خواست دوباره توی این لوپ باطل بیافته بهش این اجازه رو ندیم و ازش بخوایم با چیزای دیگه سرش و مشغول کن. ازش بخوایم کارهای .اقعی انجام بده. کارهایی که واقعا بتون بهش کمک کن.
پدر نداشتن و پدر خوب و همراه نداشتن سخت. یه جایی باید تصمیم بگیری خودت واسه خودت پدری کنی. تازه بلاید اونایی که پدرشون براشون پدری میکنن رو هم نبینی تا دچار مقایسه نشی. باید خدای خودت بشی و برای خودت بندگی کن.
آخرش خیلی دراماتیک شد. همه اینا رو وقتی باور میکنم یه مدت به همه کارهایی که گفتی عمل کنی و دوباره برگردی پیشم. اون موقع شاید حرف جدیدی داشته باشم که بهت بگم. تا اون موقع ادامه بده.
قراره ما هر روز همینجا.
"دوست شما عطا"