atalanta
atalanta
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

20 اردیبهشت

خب یک هفتس حدودا نتونستم هیچی بنویسم ینی اصلا وقت نشده درنتیجه اگر وقت ازاد دارید بشینید بخونید که میخوام طومار بنویسم

در ابتدا بگم که پنج شنبه اومدم کتابخونه تا مثل ادم درس بخوونم بعد اون پنیک اتکی که علیرضا بهم داد تصمیم گرفتم از روال خارج نشم و خونسردیمو حفظ کنم

خلاصه دوساعت نگذشته بود که یهو خالم پیام داد ما با مامانت سه نفری داریم میریم کاشان دوست داری بیایی؟ منم که بشدت نیاز به یه مسافرت داشتم به رغم میان ترمم و اینکه جمعه شیفت بودم گفتم اره و ابتدا مرخصیمو ایمیل کردم

بعد بندو بساط و جم کردم رفتم سالن نگار که بهش قول داده بودم به گلاش اب بدم و در نهایت فرنوش بهم زنگ زد راجب یوره باهام حرف زد و اینکه اوضاش چقد داغونه چون قرصاشو نمیخوره و سرکار رفتنش باعث شده توی درس تنبل شه و ...

خلاصه شارژ گوشیمو ربود و وقتی رسیدم خونه تقریبا شارژ نداشتم، خلاصه شبیه میگ میگ وسایل و بند و بساطو جم کردم رفتنم پیش مامانم و سوار ماشین شدیم راهی کاشان

تو راه کلی خندیدیم و خدایی مسافرت چهارتایی خیلی خوش میگذره البته خندمون عاملش من بودم بدلایلی که اینجا قابلیت گفتن نداره

رفتیم روستای نوش اباد و یه جای خیلی داغان شام خوردیم که البته من فقط در حدی خوردم که بتونم بعدش قرص بخورم چون غذاش خیلی کثیف بنظر میومد ولی بخدا من وسواسی نیستم فقط چندشم میشه...

بعد شبو با خالم کنار پشه ها و البته زیر اسمون خوابیدیم اینطوری که هروقت چشماتو باز میکردی اسمون سرمه ای رنگ و ستاره هاش جلوی چشمت بودن

روز بعدش رفتیم شهر زیرزمینی رو گشتیم البته اینارو تند مینویسم چون بعدا خودتون باید با چشم خودتون ببنید زیباییو اعجاب این شهرو فقط در این حد که تجربه تکرار نشدنی و به یاد موندنی بود قدم زدن توی این روستای و حفره های زیرش

البته اینم بگم شب قبلش قبل از اینکه بخوابم دووم نیاوردم و به علیرضا پیام دادم گفتم ناراحت شدم و منتظر عذرخواهیش بودم خلاصه کلی شلوغش کرد که من راجبش به مادرم گفتم خیلی حالم بد بود ولی حال بدی من تورو خوب نمیکنه و ازین حرفا منم در اخر دلم سوخت گفتم هروقت نیاز داشتی صحبت کنی من اینجا هستم و همه چی به خوبی و خوشی گذشت تا اینکه روز بعدش که ما برگشتیم تهران بهم پیام داده شماره حساب بده، هزینه ای که قبلا واسه یچیزی بهش داده بودمو برگردونه ، منم کلا تو فاز پس گرفتن نیستم ندادم ولی هی اصرار کرد و خلاصه به همین منوال گذشت

رفته بودم اونشب به ارین ریاضی یاد بدم امتحان داشت و خب بذارید اینجا بگم چقد این بشر مهربون و کیوت و ارومه ولی من چقد ازش متنفر شدم و دلیلشو نمیدونم باید با ناجیان ریشه یابیش کنم

از خندیدنش نفس کشیدنشو نزدیکش نشستن حالم بهم میخوره و واقعا نمیفهمم چرا و وقتی میدونم چقدر ادم خوبیه باعث میشه از خودم متنفر شم

بهرحال روز بعدش باید میرفتم قزوین تا اینکه علیرضا نصفه شب پیام داد با چی میخوای بری و وایسا باهم بریم و فلان

منم کاملا ایگنورش کردم و صبح تنها رفتم و خب اینطوری بود که چرا با من نیومدی!! اینطوری بودم که پسر فازت چیه مگه قرار نشد دیگه باهم حرف نزنیم

و بعدش متوجه شدم صرفا دوست نداشته تنها بیاد ومن وسیله سرگرمیشم

اونروز باهاش برگشتم و راجب اینکه رابطمون واقعا حکم چیو داره باهاش حرف زدم ولی تماما و واضحا پیچوند و با خودم گفتم بهتره زمان حلش کنه

خلاصه برگشتیم تهران و خواست بره انقلاب جزوه پرینت بگیره و من با اینکه بشدت خسته بودم و خوابم هم میومد باهاش رفتم نمیدونم چرا جدا

راستی اونروز رفتم توی سطح شهر تنهایی برای خودم کصچرخ بزنم که یه گلدون کرفس خوشگلم خریدم:)) بعد دادمش حراست تا زمانیکه کلاسام تموم میشه نگهش داره که خراب نشه و کلیم بهم خندیدن ولی خب

توی انقلاب رفتم برای کرفسم یه بطری اب بخرم ازونجایی که خاکش خشک خشک شده بود و پول نداشتم... بعد بجای 4 تومن 3500 دادم به یارو اونم برای اینکه جلوی علیرضا ضایم نکنه گفت اوکیه برو و اصا بروم نیاورد که کم دادم:)

خلاصه گذشت و یک شنبه صبح قرار بود با علیرضا برم که گفت نمیاد منم بکیرم گرفتمش البته درواقع میخوام اینجا اعتراف کنم واقعا نمیدونم چمه...انگار هیچ ادمی نیست که واقعا به دلم بشینه و صرفا دارم با ملت وقت گذرونی میکنم و این خوب نیست چون اگر خدایی نکرده یه بنده خدایی درگیر من بشه دوباره شرمنده خودمو و خودش میشم

نمیدونم کم کم دارم باور میکنم یه ادم بی احساس بیش نیستم ، ینی انگار از بچگیم بودم.

خلاصه یک شنبه برگشتم تهران و ابلته اینم بگم توی قزوین نمیدونستم چجوری برم لب جاده سوار شم و از یکی از راننده های اتوبوس اونجا و یه مرد مهربون پرسیدم و مردم گفت وایسا یکی از اتوبوسا بیاد بعد که اومد رفت به رانندش گفت این دختر خاله منه ببر زیر پل پیادش کن میخواد بره تهران:))))و راننده هم کلی هوامو داشت و کل مسیرو دور زد که من یجای خطرناک پیاده نشم و راحت برم زیر پل وایسم

برگشتم تهران و کلی غذا خوردم و این باعث شد دوشنبه معدم بهم بریزه و حالت تهوع بگیرم توی راه قزوین

و کل روز داغون باشم و در حین این حال بدی

فاطمرو دیدم

علیرضارم دیدم

علی رحمتی هم دیدم وای این بشر عالیه، اگر ینفر ارزش دوستی منو توی اون دانشگاه بفهمه اینه هرچند خودش دوستی درسیمونو خراب کرد ولی خب خودشم اومد گفت من دانشگاهم بیا همو ببینیم و خلاصه دیدمشو کلییی حرف زدم باهاش و اونم بدون اینکه وسط حرفم بپره یا حس بدی بهم بده گوش دادم و قرار شد اگر تونستیم باهم بریم نمایشگاه کتاب

با ساره هم اوکی شدم خیلی دختر خوبی بنظر میرسه شاید بعدا بیشتر باهاش چرخیدم

راستی حانیه رو هم دیدم و عین مامانا برام قرص اورد که حالم بهتر شه خلاصه بگم دوشنبه روز مرگ بود انقد ادم دیدم و حرف زدم دیگه انرژیم تموم شد

عصر باز با علیرضا برگشتم

همه چی خیلی اوکی بود تا اینکه باهام قهر کرد و این صحنه منو بشدت یاد قهرپدرم با مادرم انداخت وقتی بچه بودم، خیلی یهویی و ناخواسته اتفاق افتاد بغضم گرفت و نتونستم هیچی بگم و دوباره نبض گردنم شروع کرد به منفجر شدن، علیرضا کلا نمیدونست چی شده و هی تکونم میداد میگفت چرا حرف نمیزنی و فلان خلاصه بعد اینکه تونستم نقسامو منظم کنم و به حرف بیام در گوشش این موضوعو گفتم و بنده خدا گریش گرفت و در حالی که ب هیجام نبود کتابمو باز کردم شروع کردم خوندن و حتی نگاهش نکردم....بهش یه دستمال تعارف کردم که اصلا نگرفت ...بعد اینکه اشکاش تموم شد نگاهش کردم گفتم چرا اینطوری میکنی، اینطوری بود که با گریه داشت بهم میگفت من نرمال نیستم با هرکی میخوام رابطه برقرار کنم گند میرنم به زندگیش و اشکشو در میارم و تعداد دخترایی که تا الان باهاشون بودم از دستم در رفته با هرکدوم یه هفته یه ماهو فلان

یهو میرم بعد دوروز کلا پیدام نمیشه و ازین حرفا ، خودم کلی عذاب وجدان میگیرم بابتش و مشکل اینجاست که خودم کرم میریزم انگار دست خودم نیست رفتم توی کلاس روانشناسی و سه تا شماره گرفتم عملا در حالی که اصلا چیز خاصیم نگفتم انگار داره برام عادت میشه و ...

کلی باهاش حرف زدم و خب لپشم ماچ کردم و بهش گفتم عیبی نداره همش تقصیر تو نیست و بهتره که بری دکتر درمان بشی و راجب وضعیت خودمو دکترم باهاش حرف زدم تا شاید حس امنیت بیشتری کنه، سعی کردم بهش بفهمونم همه چیز اونقدر درام که فکر میکنه نیست و نیاز نیست که انقدر حس گناه داشته باشه

در کل بهش حس نزدیکی بیشتری کردم به عنوان یه دوست ولی خب کلا نسبت بهش اهمیت خاصی قائل نیستم، البته نسبت به هیچکس نیستم....

بعدم بغلش کردمو از هم جدا شدیم توی آزادی

خوشحالم که دیگه درگیر ادما نمیشم ولی از طرفیم بشدت تنهام و نمیدونم ایا این خوبه یا بد خلاصه دوباره به دوره گیجی رسیدم و باید مفصل راجبش با ناجیان صحبت کنم

نمیدونم بخاطر تایپمه(intj) یا بخاطر اینکه از بچگی همین گوه بودم ولی منم با روابطی که در گذشته داشتم هیچ احساسی وسط نذاشتم و با سه تا تجربه باید بگم منم تاحالا عاشق نشدم و حتی نزدیکش نشدم، شده از ینفر خیلی خوشم بیاد ولی واقعا من هم تاحالا دوست داشتن اونطوری رو با کسی تجربه نکردم و خیلی باهاش حس همزاد پنداری داشتم البته اینارو به خودش نگفتم

در نهایت یه جرقه به ذهنم رسید که انگار دوست دارم به ادما نخ بدم که بیایید منو دوست داشته باشید و به محض اینکه طرف خودشو نزدیک میکنه و احساساتشو برای من خرج میکنه هلش میدم و ازش دور میشم و انگار که دیگه به اون احساسات نیازی ندارم و فقط میخواستم باهاش بازی کنم ..نمیدونم، تا وقت یحلش نکنم با کسی قرار نمیذارم قطعا

وای خدایا در اخر میخوام بگم بالغ شدن و رشد کردن خیییلی حس قشنگیه ، اینکه الان کنترل بیشتری روی احساساتم دارم که مثلا علیرضا اونقدری روزمو، فکرمو مختل نکنه و حتی اونقدری با خودم صادق باشم که اعتراف کنم دوسش ندارم

بالغ شدن واقعا حال میده حالا شما فک کنید من توی 20 سالگی اینو دارم میگم 30 سالگی احتمالا عاشق خودم بشم....خلاصه بالغ بشید ، برای سلامت روانتون پول خرج کنید و خودتونو دوست بدارید و از زندگی هرچند سگی، لذت ببرید از حتی خریدن یه گلدون کرفس بی مصرف:) تا پرحرفی دیگر بدرود

افسردگیعشقبیهودگیزندگی
Im in LOVE with art, book, poem, cosmology maybe?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید