ویرگول
ورودثبت نام
خیال نویس
خیال نویسخیال نویس... اینجا تراوش های ذهنم شکل واژه می گیرند.
خیال نویس
خیال نویس
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

نیمکت خاطره ها

دوباره به همان پارک آمدم و همان پیرمرد را دیدم که روی همان نیمکت همیشگی نشسته بود. هر روز ساعت ده صبح می آید و روی همین نیمکت می نشیند. در چهره اش همیشه درد و غمی سنگین پنهان شده. نمی دانم در دلش چه می گذرد اما می دانم چیز دردناکی است.

بالاخره دلم را به دریا زدم و به سمت نیمکت همیشگی که رویش می نشیند قدم برداشتم و اجازه خواستم که بنشینم:

-می توانم بنشینم؟

+البته.

روی نیمکت کنارش نشستم.

-ببخشید، می توانم سوالی بپرسم؟

+بپرس.

-شما هر روز صبح اینجا روی این نیمکت می نشینید، برایم سوال پیش آمده که این نیمکت چه چیز خاصی برای شما داره؟

+این نیمکت و خاطراتش به شدت برای من خاص هستن.

حالت چهره ام رو طوری نشان دادم که یعنی منتظر شنیدن هستم. تک خنده ای کرد و عصایش را به دسته ی نیمکت تکیه داد و شروع کرد:

+سه سال پیش و برای آخرین بار با لیندا، همسرم روی این نیمکت نشسته بودیم. اولین و آخرین بار لبخندش را روی همین نیمکت دیده بودم. چهل سال پیش وقتی برای اولین بار به این پارک آمده بودم زیباترین دختر کل عمرم را دیدم. از همان نگاه اول متوجه خاص بودن این دختر شده بودم.

لبخند تلخی زد.

+من شیفته و عاشق این دختر شده بودم و هر روز برای دیدنش به این پارک می آمدم. بعد از چهار ماه بالاخره دلم رو به دریا زدم و رفتم باهاش صحبت کردم. فهمیدم که اسمش لینداست. لیندای زیبای من. بعد از چند وقت او هم عاشق من شد و باهم ازدواج کردیم. تا سی سال زندگی شادی داشتیم اما بعد از چند وقت لیندا مریض شد.

قطره اشکی از چشم هایش پایین آمد و روی پوست سفید و خسته ی صورتش چکید.

+در این چهل سال من و لیندا هفته ای سه بار به این پارک می آمدیم و روی این نیمکت می نشستیم و صحبت می کردیم. گاهی اصلا حرف و کلمه ای لازم نبود و من فقط ساعت ها بهش نگاه می کردم.

بیشتر از هر زمان دیگه ای غم در صورتش دیده می شد. دستم را روی شانه اش گذاشتم.

+سه سال پیش لیندا به علت مریضی که داشت من را تنها گذاشت و رفت. حالا فکر کنم بدانی چرا هر روز صبح روی این نیمکت می نشینم.

به خودم آمدم و دیدم صورتم از اشک پر شده. غم انگیز ترین و عاشقانه ترین داستانی بود که می توانستم ساعت ها بهش گوش کنم. پیرمرد دستان لرزانش را روی دست من گذاشت.

+گریه نکن دختر، لیندا دوست نداره گریه ی دختر معصومی مثل تو را ببیند.

اشک هایم را پاک کردم.

-خیلی خیلی خیلی به خاطر لیندا متاسفم ولی شما چقدر عاشق بودید و هستید که هنوز هم هر روز اینجا می آیید تا یادش را زنده نگه دارید. لبخند دلگرم کننده ای زد.

+عشق خیلی عمیق و مهم هست. توهم یک روز عشق پاک و واقعی زندگیت را پیدا می کنی.

پیرمرد بلند شد و عصایش را برداشت، دور شد و از پارک بیرون رفت. انقدر دور که محو شد. نگاهی به نیمکت انداختم که باعث شد لبخند تلخی بزنم. ناگهان دستی را روی دست هایم احساس کردم اما هیچکس اینجا نبود.

نمی دانم، شاید دست های پر مهر و محبت لیندا بود.

داستان کوتاهخیالاتنویسندگیادبیات
۶
۰
خیال نویس
خیال نویس
خیال نویس... اینجا تراوش های ذهنم شکل واژه می گیرند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید