امروز از همون روز خوباست. با اولین زنگ ساعت از خواب پا شدم. صورتمو که شستم، حتی قبل اینکه شروع کنم با موهام ور برم تصمیمو گرفته بودم. این دفعه دیگه میتونم. اون عوضیِ قدبلندم واسم مهم نیست. دیروز خیلی بهش نزدیک شدم. حتی وقتی از جلوی در کافه رد میشدم سرعتمو کم کردم تا از پشت پنجره ببینمش. قسم میخورم که دیدمش. همیشه رو همون صندلی کنار پنجره میشینه، موهاشم از پشت میبنده. با یه کشِ صورتی روشن. همیشه بهش میگفتم کشِ صورتی به موهای بِلوندش نمیاد. اونم عصبانی میشد و سیمِ بوق دوچرخهمو از ته میکَند. همیشه یه مشت سیم اضافه تو کشوم داشتم. هرروز بعدازظهر وقتی از مدرسه برمیگشت تا خونه دنبالش میکردم. وقتی میرسید میپیچیدم جلوش و از لباساش ایراد میگرفتم، مسخرش میکردم. یه بار بهش گفتم پیرهنی که تنش کرده خیلی دهاتیه. پسر خیلی عصبانی شد. میدونستم الان حرصشو سر دوچرخهم خالی میکنه. آخه میدونست خیلی دوچرخهمو دوست دارم. بهم نگاه کرد، چشماش از عصبانیت داشت از حدقه میزد بیرون. دوید سمتم. منم شروع کردم رکاب زدن و انگار که ازش ترسیده باشم فرار کردم. دنبالم اومد. پسر خیلی نفس داشت. کُلِّ راهو تا باغ عمو سام دنبالم اومد. راستش خودم دیگه خسته شده بودم. گفتم بذار بیاد، فوقش یه سیم دیگه از دوچرخهم میکنه، شب درستش میکنم. وقتی وایسادم دیدم خورده زمین لباسش گیر کرده به حصارای دورِ باغ. رفتم کمکش کردم. خب آخه وقتی لباسش گیر کرده باشه که نمیتونه دنبالم کنه. نمیدونم چرا خیلی ترسیده بود. نفس نفس میزد. شاید فکر میکرد گم شده. بهش گفتم نترس من راهو بلدم. دستشو گرفتم، بلندش کردم، نشوندمش رو میله وسط دوچرخهم. اولاش حرف نمیزد. هنوز داشت از ترس میلرزید. وقتی نردههای سفید حیاط خونهشونو از دور دید تازه ترسش ریخت. بهم گفت رنگ دوچرخهم خیلی مسخرهست. گفت کدوم احمقی دسته فرمون دوچرخهشو صورتی میکنه! هنوز کُلّی راه مونده بود برسیم که پرید پایین. گفت اگه صاحب اون باغه بفهمه دستشو گرفتم میکُشتَم. گفت وقتی دنبالش میکنم حواسم باشه عمو سام نبینتَم. وقتی داشت میرفت بهش گفتم «مگه دسته فرمون دوچرخه خودت چه رنگیه؟»
گفت «من دوچرخه ندارم»
وقتی میدوید باد تو پیرهنش میپیچید. دکمههای پشتشم تا پایین کمرش اومده بود. پیرهنه براش گشاد بود. آخه کدوم مادری همچین پیرهنی تنِ بچهش میکنه.
فکر کنم دیگه آمادهم. همیشه از مو درست کردن بدم میومد. هیچوقت اونجوری که میخوای وانمیسته. ولی من نمیذارم چندتا تار موی لعنتی روزمو خراب کنه. امروز دیگه روز منه. امروز دیگه هیچی نمیتونه جلومو بگیره. خیلی دوست دارم اون کفشمو که تو نور برق میزنه بپوشم. ولی حیفه، وقتی طولانی رو دوچرخه رکاب بزنی کفشت داغون میشه. میذارمش تو کیفم جلو کافه عوضش میکنم. آخ پسر داشت یادم میرفت قلم مورو بردارم. همیشه وقتی شبا میذارمش گوشه پنجره که خشک شه یادم میره صبح برش دارم. از همون اولم که خریدمش هردفعه یادم میرفت برش دارم. یادمه یه دفعه تا جلوی مدرسهش رفتم ولی این قلم موی لعنتی یادم رفته بود. مجبور شدم برگردم خونه برش دارم. همیشه یه کمی زودتر میرفتم و از مغازه رنگفروشی پشت مدرسه یه قوطی رنگ میخریدم، دسته فرمون دوچرخهمو قبل از اینکه بیاد بیرون رنگ میکردم، وامیسادم خشک شه. مدرسه که تعطیل میشد میومد جلوی همون مغازه رنگفروشی، سوارش میکردم میبردمش سمت خونهشون. همیشه از اینکه رنگ دسته فرمون دوچرخم خشک نشده بود غُر میزد. خب آخه نمیتونستم زودتر از اون برم اونجا بدم رنگش کنن. باید تا ظهر تو باغ عمو سام میوه میچیدم تا پول رنگ خریدنو بهم بده. تازه اگه زودترم میرفتم اصلا اون رنگفروشیه باز نمیکرد. یارو تنبلتر از این حرفا بود، شکم سیری کار میکرد. وقتی نزدیک خونهشون میشدیم مثل همیشه میپرید پایین، ازش میپرسیدم نظرش درباره رنگ جدید دسته فرمونم چیه، اونم همونطور که داشت میدوید داد میزد میگفت «هنوز به نظرم احمقانست!»
لعنتی انگار هیچ رنگیو دوست نداشت!
خوب شد این قلم مو رو یادم نرفت. از این جا تا شهر کُلی راهه، نمیتونستم دیگه برگردم برش دارم. اون موقع که مدرسه میرفت من کارم راحتتر بود؛ کافی بود باغ عمو سامو رد کنم، بپیچم به چپ، از جلوی مدرسه رد شم و تو کوچه پشتش منتظر بمونم. الان وقتی این باغو رد میکنم تازه اول راهه! از وقتی دانشگاه قبول شده حصارای دور باغ درختای عمو سامم برداشتن. هر دفعه که از اونجا رد میشم حس میکنم درختاشم کم شده! شایدم از وقتی اون ماشین زرده که همیشه وسط همین باغه بود زد به دوچرخهم و نیم متر پرت شدم تو هوا عقلمو از دست دادم! مامانم میگه دیگه از به هوش اومدنم ناامید شده بودن. میگه وقتی بعدِ شیش سال به هوش اومدم، هرروز تو اتاقم رنگارو ترکیب میکردم و رنگای جدید میساختم. اونام به حال خودم ولم کرده بودن. میگفتن «همین که زنده مونده باید خدارو شکر کرد. حالا عقلش یه کم پاره سنگ برداشته مهم نیست حتما یه حکمتی توش هست»
از اون کارا که خدا میکنه و هیچکیم نمیدونه چرا. لابد خودش میدونه. آخه اون همیشه میدونه چیکار داره میکنه. شک دارم حواسش نبوده باشه و اون روز که جلو رنگفروشی منتظر بودم ترمز ماشین عمو سام اتفاقی بریده باشه. حتما حواسش بوده. اون میدونه چیکار داره میکنه.
خب دیگه دارم میرسم. این رنگه رو تازه ساختم. طلایی رو با صورتی کمرنگ قاطی کردم. یه کمی تینر ریختم و همش زدم. هر چند دیقه یه بار باید همش بزنی که تهنشین نشه. یه ساعت دیگه از تو کافه میاد بیرون. اگه الان شروع کنم رنگ بزنم تا اون موقع خشک میشه.
امروز دیگه میرم جلو بهش سلام میکنم. میگم نظرش درباره رنگ جدید دسته فرمون دوچرخهم چیه. من از اون عوضی نمیترسم، هرچقدرم که قدش مثِ درختای باغش بلند باشه. چیکار میخواد بکنه؟ واقعا که نمیکُشَتَم. تازه اون که نمیدونه من دست کَتیو گرفتم. اصلا اگه بَده چرا خودش دستشو میگیره؟ خودم اون روز دیدم تو کافه نشسته بودن دستشو گرفته بود. تازه وقتیم از کافه میان بیرون دستشو میندازه دور کمرش. اصلا واسه چی باید از اون عوضی دراز بترسم؟ واقعا که نمیکُشَتَم. تازه اون که ندیده من دست کتیو گرفتم. اگرم دیده باشه میگم داشتم کمکش میکردم. دروغ که نمیگم. وقتی یکی میخوره زمین پیرهنش گیر میکنه به حصار کمکش میکنی دیگه.
پسر چه رنگ مزخرفی. به نظر خودمم احمقانه شده. گفتم نباید زیاد از اون طلاییه بریزم. کدوم احمقی دسته فرمون دوچرخهشو صورتی میکنه؟ بهتره برگردم، فردا یه رنگ بهتر درست میکنم.
پسر غیر آکادمیک