ویرگول
ورودثبت نام
ayE
ayE«شاید روزی از نوشتن برای همیشه منصرف شوم.. اما امروز هنوز قلم از آنِ من است.»
ayE
ayE
خواندن ۳ دقیقه·۲ روز پیش

آهوی سیاه؛ پاستا

ساعت دو ظهر بدترین موقع برای شروع کلاس یک درس عمومی بود. نگاهم به دهان استاد بود، می‌دیدم که دهانش تکان می‌خورد ولی صدایش به گوشم نمی‌رسید. ذهنم جای او حرف زدن را شروع کرده بود؛ از طرف دیگر، دلم حرف‌های مادر و پدر را یادآوری می‌کرد: انتظارها، کمبودها، سرپیچی‌ها و ..

جالب بود که در خانه‌ی ما همیشه من مقصر بودم. همیشه من باید آن کسی می‌بودم که کار درست را انجام می‌داد. و کار درست چه بود؟ کاری که آن‌ها دوست داشتند، بی‌آنکه من را در نظر بگیرند…
منظورم از «من»، علایقم، افکارم، سنم، تجربه‌ها و خواسته‌هایم از این زندگی بود.
بی‌رحمانه بود این‌که باید مثل دهه پنجاهی‌ها در کالبد یک دهه هشتادی‌ زندگی می کردم.

خودکار دستم درحال خط خطی کاغذ روبه روم بود.با بالا و پایین شدن صدای ذهنم،خط هایم باریک و ضخیم میشد.

منطقم به سکوت بسنده نمی‌کرد و هی ادامه می‌داد. از درون داد می‌زدم «تمامش کن! بگذار برای شب سوگواری کنیم!» اما باز هم ادامه می‌داد. نمی‌شد… باید خودم را از مغزم بیرون می‌کشیدم. نگاه کردم به هم‌کلاسی‌ها و سعی کردم بفهمم چه می‌گویند. هرچه بود، از حرف‌های همیشه درست اما نابجای مغزم شنیدنی‌تر بود.

دخترا قرار بود بعد کلاس به کافه روبه‌روی دانشگاه بروند. من هم موافق بودم. دلم مثل همیشه پاستا می‌خواست؛ خوردن پاستا می‌توانست مرا برای چند لحظه در لذت کافی غرق کند و یادم بیاورد که زندگی خوشی های کوچیک هم برای تو به جا گذاشته..

به ظرف پاستای روبه‌رویم خیره شدم و از صدای قاشق‌ و چنگال‌های اطراف سعی کردم کمی آرامش بگیرم.
سارا از پسری می‌گفت که جواب پیامش را نداده بود. محدثه روی صندلی نیم‌خیز شده بود و با هیجان داستانی را تعریف می‌کرد که انگار از یک سریالی که من هیچ‌وقت ندیده‌ام بیرون افتاده بود.

من فقط لبخند می‌زدم.
لبخندهایی که برای بقا لازم‌اند؛ لبخندهایی که نه از شادی می‌آیند و نه از علاقه، فقط برای این‌که کسی نفهمد امروز صبح با چه حالی از خانه بیرون آمده‌ای.

رستوران شلوغ بود و صدای همهمه اجازه نمی‌داد فکر کنم، اما همین شلوغی بهتر از سکوت خانه بود. نمی‌دانم از کِی، ولی مدتی است از سکوت خانه می‌ترسم؛ از همان لحظه‌هایی که صداهای قدیمی دوباره بازمی‌گردند و حرف‌هایی را تکرار می‌کنند که دیگر طاقتی در وجودم برای شنیدنش نمانده.

محدثه گفت: «آهو؟ شنیدی چی گفتم؟»
سرم را بالا آوردم: «آره… یه چیزی گفتی راجع به… چی بود؟»
سارا خندید: «ولش کن، معلومه اصلاً اینجا نیستی.»

حق داشت. نبودم.

ذهن من مثل همیشه داشت کانال عوض می کرد. ADHD  عجیب‌ترین و بی‌رحم‌ترین تدوین‌گر دنیاست؛ یک‌جا نگهت نمی‌دارد.
گاهی چنان ساکتم میکرد که انگار نیستم،
و گاهی آن‌قدر پرحرفم می‌کرد که خودم هم از سرعت کلمات جا می‌ماندم.

امروز از همان روزها بود که دهانم باز می‌شد و سعی می‌کردم با حرف زدن خودم را آرام نگه دارم.
چیزی از خودم گفتم—یک چیز بی‌ربط، یک چیز ناگهانی—و آن‌ها هر دو با آن لبخندهای مودبانه به نشانه‌ی فهمیدن سر تکان دادند.
اما من از نگاهشان، از حسشان فهمیدم که دوست دارند ساکت شوم.یک‌جور دل پیچه گرم پشت دنده‌هایم جمع شد.
همان تضاد همیشگی:
درون من غوغا،
بیرون من خونسرد.

البته دیگران میگفتند این خصلت یک دی ماهیست.دی ماهی ها اغلب خونسرد ترینند. ولی وای به حال آن روزی که فراموش کنند ماهیتشان را..

ذهنم دوباره می‌دوید بین آهنگ‌های داخل تاکسی، آن نگاه کوتاه یک هفته پیش، و جملات نیمه‌کاره‌ی پدر و مادرم. انگار کسی توی سرم نشسته بود و با کنترل از راه دور مدام صحنه‌ها را عوض می‌کرد.

اما در میان این آشوب، همیشه یک حس خیلی کوچک، یک نقطه نور، بالا می‌آمد و زمزمه می‌کرد:
«تحمل کن… داری بزرگ می‌شی. بعضی روزها همین شکستن‌ها درس‌اند.»

دوباره نگاه کردم به محدثه و سارا.
آن‌ها همان آدم‌های همیشه بودند: پر از حرف، پر از انرژی، پر از دنیای خودشان، بدون هیچگونه تغییر رفتاری.
و من…
من همیشه در لبه‌ی دنیاها زندگی میکردم؛
نه کاملاً داخل جمع،
نه کاملاً بیرون آن.

تشنه شدم.پاستای ادویه دار شده همیشه مرا به چند قلوپ آب دعوت میکرد. رفتم سمت سردکن، لیوان را پر کردم و در همان لحظه، چشمم ناخودآگاه افتاد به صندوق. او آن‌جا بود.
یادم آمد. نه آن روز در ترافیک بلکه در کلاس ادبیات عمومی هم چهره ای با چشمم خورده بود.

پاستازندگیآهونویسندگیرمان
۴
۱
ayE
ayE
«شاید روزی از نوشتن برای همیشه منصرف شوم.. اما امروز هنوز قلم از آنِ من است.»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید