
پنج سال پیش حدودا ۷ ماه و ۷روز پیش در سومین روز از ماه اسفند سال ۱۳۹۸، سایهی شومی بر گسترهی عالم افتاد. این تاریخ، روزی بود که آن موجود ناشناخته، با ظاهری مهیب چون هیولایی کهن، از پس پردهی تقدیر سر برآورد و چند ماه نگذشت که کرهی خاکی را در حلقه سردرگمی خود گرفتار کرد.
آن هنگام، من کودکی بودم که ذهنم، به واسطهی ناآشنایی و کودکی، ابعاد فاجعه را درک نمیکرد .دستان مادرم، زنجیرهی محکم دستورات بهداشتی را میساخت؛ ماسک، چون نقابی اجباری بر صورتم مینشست .و الکل، در حکم آبی مقدس، هر لحظه دستانم را تطهیر میکرد.
به خاطر دارم که ضدعفونی کردن اشیاء، به یک آیین روزانه تبدیل شده بود. حتی تلفن همراه پدرم، پس از بازگشت از محل کار، تا دو ساعت در غبار الکل غوطهور میماند، تا شاید آخرین بذر شری که بر آن نشسته بود، پاک شود.!
تحمل این وداعهای ناگزیر، این جدا شدن از آنانی که در کام اژدهای بیرحم کرونا فرو رفتند، برای منِ کودک بسی دشوار بود. و حالا من از حضور گرمشان، تنها تکهای سنگِ سرد، به نشانهی یادگار، برایم مانده است؛ سنگی که بارِ تمام خاطرات را بر دوش میکشد.
و چه هیجان انگیز و ترسناک بود، آن حکایتِ ممنوعیتِ تردد پس از ساعت نه شب؛ گویی کل کشور، در یک فیلمِ ترسناک و تخیلی فرو رفته بود، با این تفاوت که این کابوس، لباس واقعیت به تن کرده بود.
اکنون، با گذر از آن سالها، یادی کنیم از تلاش وکوشش، شبانه روزی دانشمندان عزیز کشورمان،که در قالب واکسن ملی «برکت»تجسم یافت و توانست اندکی از سنگین
ی آن غم بزرگ بکاهد.