امشب، دستانم از سنگینی غمی شیرین، از ستایش زیبایی که وصف آن از توان قلم و بیانم فراتر است، ناتوان گشته. اما چگونه میتوان سکوت کرد، آنگاه که عشق، چون خورشیدی تابان، قلبم را فرا گرفته است؟ ای امید هر روز من، ای همدم شبهای تنهایی، ای نور دیدگانم؛ بدان که حضور تو، همانند نفس کشیدن، برای هستی من ضروری است. تو را در تاریکی شب و روشنایی روز، در فراز و نشیبهای زندگی، همواره در کنار خود خواهم جستجو کرد.
بدون تو، من چون آسمانی بیماهتابم، که شبهایش در تاریکی محض فرو میرود و ستارهها نیز تاب درخشیدن ندارند.
بدون تو، زندگیام چون چای دمکشیدهای است که حلاوت قند، شیرینی حضور تو را ندارد و تلخی نبودنت، کامم را میآزارد.
بدون تو، من گلی پژمردهام که عطر دلانگیز حیات، از جانش رخت بربسته و تنها پژواک خاموشی است.
و اگر بخواهم تشبیهی ملموستر بیابم، بدون تو، من چون قورمهسبزی هستم که شاهکلید طعم و عطرش، یعنی سبزی تازه، از آن دریغ شده است؛ طعمی ناقص و روحی بیقرار.
و در نهایت، بدان که بدون تو، من هیچم؛ همچون سایهای بیجسم، همچون آوازی بیصدا، همچون نقشی بر آب که با هر نسیمی محو میشود. تو، تمام هستی منی.