بچه که بودم عمویی داشتم به نام حشمت. عمو حشمت تنها آدمی بود که من در فامیل دوستش داشتم. مهربان، دست و دل باز، خوشرو، شوخ، معاشرتی؛ اما حیف که کچل بود و این ننگ کچلی به کلهی طاس و براقش بدجور چسبیده بود! به همین سبب از فک و فامیل گرفته تا در و همسایه و هر آشنایی صدایش میکردند حشمت کچل! خلاصه کاسه که چه عرض کنم دیگ صبر عمو حشمت پس از سالیان سال خفت و ذلت سر آمد و رفت مو کاشت. فکر میکرد همهچیز درست میشود؛ چهار تا گیس خوشگل که دربیاورد همه مقابل پاهایش خم و راست میشوند و شاید حتی به افتخار این اتفاق فرخنده دعوتش کنند برود نخستوزیر مملکت شود! لیکن به محض اینکه درمانش جواب داد؛ ملت با لقب آتشین و تازهی "حشمت کچلی که مو کاشت" کل آرزوهایش را دود کردند. این دود و دم غم عمو حشمت را طوری سوزاند که چیزی نمانده بود که برای تسکین درد مضحکه شدنش دود نکرده باشد. علیرغم اینکه نقاش ماهری نبود همهچیز میکشید از تریاک و سیگار گرفته تا گهگاهی در تنهایی و خلوتش درد و رنج. ولی معلوم نشد چرا هر چه او دود کرد برخلاف دیگران تنها خودش را میسوزاند. شاید چون اعتیاد هر قدر هم مغزش را شیرین کرده بود، به دلش کاری نداشت و قلب بزرگش اجازه نمیداد دلخوشی و امید بقیه را دود کند. عاقبت عمو حشمت اوایل پاییز در سن چهل و پنج سالگی به علت اوردز فوت کرد و نه قطرات بارانی که میآمد آتش خشم و رنجش را خاموش کرد نه اشکهایی که برایش میریختند.
عمو حشمت به من یاد داد اگر در دام اندوهی بیافتی که چارهاش به دست مردم باشد و بیخیالش هم نشوی؛ جایی کمتر از یک گور در قبرستان نصیبت نمیشود. افسوس که افزون بر درس عبرتهایش، قلب پر مهرش را نیز به ارث بردم. سالها گذشت، بزرگ شدم و پا به جامعهی قاتل عمو حشمت گذاشتم. تصمیم گرفته بودم همهچیز را شوخی شوخی بگیرم و رد کنم؛ جدی و متمرکز نشوم تا مثل عمو خودم را حرص بدهم. نمیدانستم عمو خودش جدی نبود مردم جدیاش کردند. این شد که کابوس من هم از همان جاها شروع شد. چون خیلی پررو بودند روی اسمم را دزدیدند گذاشتند روی تلنبار روهایشان، ههاش را هم برداشتند تا راحتتر نگاهم کنند و پوزخند بزنند؛ خلاصه از بهروز شدم بز! تا خواستم اعتراض کنم دیدم تمام روهایم را به یغما بردند و اکنون چیزی نیستم جز یک بز کمرو! دیگر مجبور بودم زیر بار تمسخرشان بروم و هیچچیز نگویم. تا اینکه روزی در کمال ناچاری طاقتم طاق شد و نزد همسرم از مردم گلایه کردم. او هم گفت سیاست ندارم و باید به شکلی رفتار کنم تا حساب کار دستشان بیاید. پندش را به خاطر سپردم و فردا راهی خیابان شدم تا زنگ یک یک خانهها را بزنم و روهایم را پس بگیرم؛ اما دادخواهیام شد مثل درمان کچلی عمو حشمت. مردم به من فهماندند همانطور که پول پول میآورد، رو هم رو میآورد. ورشکسته تا آخر عمرش گدا میماند کسی هم که رویش را دزدیدهاند تا ابد کمرو. نه تنها نتوانستم دوباره بشوم بهروز، بلکه شدم بزی که معمع یادش داده بودند. چند ماه بعد از افسردگی و ناخوشی دق کردم و رفتم پیش عمو. تازه آنجا بود که فهمیدم مشکل ما نه نداشتن مو بود نه نداشتن رو، عارضه تنها داشتن دو تا گوش بیش از حد شنوا بود.