آیناز تابش
آیناز تابش
خواندن ۴ دقیقه·۸ ماه پیش

مشروطه تشریفاتی


نزدیک‌های ظهر است. از خانه به سمت عدالت‌خانه‌ی شهر راه می‌افتم تا آن دزد ناکس را به سزای عملش برسانم. شکایت چه کسی را می‌برم؟ شاه مملکت! لابد می‌پرسید مگر می‌شود علیه شاه هم دادخواهی کرد؟ بله که می‌شود! ناسلامتی نظام پادشاهی ما مشروطه است ها. شاه که آن‌جا ننشسته تا هر غلطی دلش می‌خواهد بکند. قانون برای همگی یکسان است و هزاران هزار نهاد و شورا و مسئول دیگر در تصمیمات قضایی و سیاسی صاحب نظرند‌. پس از مدتی به عدالت‌خانه می‌رسم و ماجرا را کف دست داروغه می‌گذارم. که آن شاه بی‌حیا چگونه دار و ندار خانه‌ام را با خود برد و پا به فرار گذاشت. داروغه‌ی دموکرات و عزیزمان مشورت کوتاهی با مشاورش می‌کند و می‌گوید چون مسئله‌ام حساسیت و پیچیدگی بسیاری دارد به مجلس شورای شهر ارجاعم می‌دهد. با سرخوشی می‌پذیرم و از این‌که تنها یک نفر برای سرنوشتم تصمیم نمی‌گیرد خوشم می‌آید. راهی مجلس می‌شوم. اعضا دور میز گردشان می‌نشینند؛ پرونده‌ام را می‌خوانند و پچ‌پچ می‌کنند‌‌. سرانجام می‌گویند مدارکم کامل است و از نظر آن‌ها اشکالی ندارد شاه به ازای جرمش مجازات شود؛ اما باید شورای تصویب رای موافق دهند‌. این‌که سریعا حرفم را قبول می‌کنند و اصلا بخاطر مقام شاه پارتی‌بازی نمی‌کنند مرا سر شوق می‌آورد و شادمان عازم رفتن به شورای تصویب می‌شوم. این دستگاه قضایی ما واقعا عادلند! به طوری که من هرگز نمی‌فهمم کی غروب می‌شود و هیچ گلایه‌ای باب مهاجرت ساعتی‌ام از این سازمان به آن سازمان ندارم. فقط نمی‌دانم چرا از صبح تا حالا این‌قدر احساس می‌کنم گوش‌هایم درازتر از حد معمول شده‌اند! باید حتما وقتی به خانه برگشتم نزد یک دکتر درست حسابی هم بروم. بالاخره با کلی درد و مشقت و خون‌ریزی این قله را هم فتح می‌کنم. همان روال تکراری، همان کاغذبازی‌ها و همان‌ نجواها، لیکن این بار افزون بر تشریفات سابق یک لبخند ملیح هم تحویلم می‌دهند و می‌گویند برای ثبت نهایی شکایتم باید آخرین امضا را هم از نخست‌وزیر کشور بگیرم‌. کلمه آخرین امضا را که می‌شنوم کلافگی‌ام را فراموش می‌کنم و مسیر آدرسی که داده‌اند را در پیش می‌گیرم. چقدر عجیب! آدرس قصر همان طرار بی‌همه‌چیز است. البته نباید زود قضاوت کرد؛ لابد یک جا زندگی می‌کنند. نمی‌توانیم بخاطر یک تصادف ساده اصول دموکراسی و عادلانه‌ی مسئولین کشورمان را فراموش کنیم و مثل ملا غلط‌گیرها ایراد بگیریم‌. مقابل دروازه‌ی بزرگ قصر می‌ایستم. مسئله را پیش نگهبان‌ها بازگو می‌کنم. لبخندزنان و خوشرو در را برایم باز می‌کنند و از روی فرش قرمز داخل می‌روم‌. خدمتگذاران تا سالن اصلی راهنمایی‌ام می‌کنند و می‌روند. لیکن تنها شاه را درحال دل و قلوه دادن با سوگولی‌اش میابم و خبری از نخست‌وزیر نیست. شاه نگاهی زیرچشمی به سرتاپایم می‌اندازد و همان‌طور که حبه انگوری در دهانش می‌گذارد می‌پرسد:

- این‌جا چی‌کار داری مرد؟

می‌خواهم یقه‌اش را بگیرم و بگویم تو نصف شب در خانه‌ی من چه کاری داشتی مردک عیاش؟ با این حال خود را کنترل می‌کنم تا کارم عقب نیوفتد. نگاهم را می‌دزدم و سربه‌زیر پاسخ می‌دهم:

- دنبال نخست‌وزیرتون می‌گردم برای امضای شکایت‌نامم.

شاه قهقهه‌ای می‌زند و لوده‌وار می‌گوید:

- آهان‌... پس دنبال نخست‌وزیر می‌گردی‌... چند لحظه صبر کن.

به سوگولی‌اش چشم و ابرو می‌آید تا از سالن برود. زن اطاعت می‌کند و خود شاه هم از اتاق بیرون می‌رود. حتما رفته تا نخست‌وزیر را صدا بزند‌. چند لحظه بعد برمی‌گردد اما با لباسی متفاوت. جای تاج و ردای سلطنتی‌اش کت و شلواری دارد و صندلی شکوه‌مند طلایی‌اش را با یک صندلی چوبی تعویض می‌کند. سپس درمقابل نگاه سرگشته‌ام سیبی برمی‌دارد. ابروهایش را در هم می‌برد؛ گازی به سیب می‌زند و جدی جدی می‌گوید:

- خب... پروندت رو بده.

درحالی که دهانم از شدت شوک باز نمی‌شود، حیران پاسخ می‌دهم:

- اما من اومدم دنبال نخست‌وزیر...

پرونده‌ام را بدون کوچک‌ترین مجالی از دستم می‌قاپد و می‌گوید:

- عه! نخست‌وزیر منم دیگه!

هنوز این حرفش را هضم نکرده‌ام که نگاهی سرسری به پرونده می‌اندازد و انگار چیزی چشمش را گرفته باشد ابروهایش بالا می‌رود. گاز دیگری به سیب می‌زند و بی‌حوصله می‌گوید:

- ای بابا... دست رو بد آدمی هم گذاشتی که! خب من خیلی به این طرف شما ارادت دارم. خیلی آدم بزرگ و شریفیه... بعد هر چی باشه آشناست... خانواده و فامیل هم که نیست مرد... خود خودمه طرف! خب خر هم باشه پای کاغذ مجازات خودش امضا نمی‌زنه که! برو... برو دنبال زندگیت.

و در برابر نگاه مات و مبهوت من همانند بز می‌خندد و بلند می‌شود تا برود. ولی اجازه نمی‌دهم؛ کتش را می‌گیرم و گیج می‌گویم:

- اما... این عادلانه نیست... شما دیشب از من دزدی کردید و باید پیگیری می‌شد‌...

پادشاه با این صحبتم میان خنده‌اش اخمی می‌کند. همان‌طور که به بیخیال‌ترین طرز ممکن سیب می‌جود؛ بشکنی در هوا می‌زند و تمسخرآمیز می‌گوید:

- آه... بله... راست می‌گید... ناراحتیتون رو درک می‌کنم‌... واقعا خیلی خشونت‌آمیزه و چقدر شرم‌آور برای یه حکومت! من امشب تمام وسایل ارزشمند شما رو برمی‌گردونم و کاملا محترمانه از طریق افزایش مالیات این مبلغ رو برای خزانه جبران می‌کنم... ممنون از مسئولیت‌پذیری شهروندیتون!

پس از بر زبان آوردن این سخن دوباره قهقهه‌ می‌زند و می‌رود. می‌رود و مرا تنها می‌گذارد. من می‌مانم و قهقهه‌های شاه‌دزد و گوش‌های درازم که احتمالا پزشک‌ها نتوانند کوتاهشان کنند...

حکومتداستاننویسندگیادبیاتسمبولیسم
نویسنده طنزپرداز نوازنده شاعر کاریکاتوریست مترجم گوینده منتقد نقاش دوبلور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید