من پستچیام. کارم رساندن چیزها به دست صاحبینشان است. رساندن لبخند به لب مامان، رساندن خون به مغزم در جلسهی امتحان، رساندن حفظیجات احمقانه و به درد نخور به انبارهای بیصفای حافظهام، رساندن رضایت به دل دوست و آشنا، رساندن پول به جیب خالیام در آینده، رساندن پیشوندی آبرومند به اسمم برای فرداها.
گاهی اوقات دلم میخواهد یک نامه را هم من بنویسم؛ اما متاسفانه میدانم نویسنده خلق نشدهام یا حداقل هنوز چارچوبهای زندگیام به اندازهی یک نویسنده آزادانه نیستند. همین دستنوشته را هم قاچاقی مینویسم! سرنوشت من چیزی نیست جز اینکه هر روز آن سرهمی نحس آبی رنگ را بپوشم، کلاهم را سرم بگذارم و سوار دوچرخهام شوم تا آرزوهایی که دزدیدم را به دست واقعیت برسانم. هیچ میدانی هر نامه را که میدهم، چه حالی میشوم؟ مثل پسربچهای که پشت کیک تولدش نشسته و ناگهان شستش خبردار میشود خاله جانش به جای ماشین اسباببازی، برایش پارچ آورده است!
هیچچیز به اندازهی این "برایش" آزاردهنده نیست. اینکه همه فکر کنند وقتی آن نامههای لعنتشده را تحویل میدهی، بالاخره با پشتکار و تلاش به آرزوهایت رسیدی و خوشحالی؛ لیکن خودت بدانی که هیچ کدام از آن نامههای سرقترفته برای تو نبوده. آن پارچی که در تولدت هدیه دادند در واقع برای تو نبوده. آن عیدیهایی که چشمانت برایشان برق زده و با تشرهای مامان بابتشان تشکر کردی، هیچوقت به تو تعلق نداشته. حالا یا خرج رنگ کردن دیوارهای خانه شده، یا روغنکاری ماشین، یا تعمیر لباسشویی. چه فرقی دارد؟!
من نمیتوانم نامه بنویسم. ماشین تایپ، پستچیهای ترسو و دزدی مثل مرا پس میزند. شاید هم یک روز غروب که تمام پستها را تحویل دادهام و با دوچرخه به خانه بر میگردم، آنقدر از آرزوهایم خالی شده باشم که باد به جای کلاهم مرا ببرد و در دریاچهی کنار شهر بیندازد. شاید جریان تند آن و نجواهایش حین برخورد با سنگها، آنقدر جسورانه و قوی باشد که جای قلم لرزانم را بگیرد و نامهام را بنویسد...
این متن رو نقد کن و از ۱ تا ۱۰ نمره بده