من در چاپلوسستان
مسافری تازهوارد در آن آبادی بودم. نامش چاپلوسستان بود. مردم روستای چاپلوسستان به دو بخش تقسیم میشدند: مقدسات و متعصبها. کتاب تاریخشان را خواندم؛ جز کلمات شاهنشاه، صدراعظم، مقدس، قهرمان، اسطوره، افتخار و الباقی مترادف و همخانوادههایشان که هشتاد درصد کتاب را گرفته بودند و از جنگ تحریفشدهای به نبرد کذایی دیگری انتقال مییافتند و در تمام آنها حکومت دلیر و رشید بود و سربازان و مردم کشک حساب میشدند، یکسری قوانین غیرتکراری هم نوشته شده بود. گرچه باور بفرمایید اگر قرار نبود به مردم تحمیلشان کنند یکجوری آنها را هم تحریف میکردند و صداقتی درشان به خرج نمیدادند! اولین قانون شامل شغلهای ممنوعه بود یعنی روزنامهنگاری، خبرنگاری، نویسندگی، شاعری، نوازندگی و نقاشی. دومین قانون این بود که دانشمندان باید بر اساس سیاستها و چارپوب حکومت کشفیات را ثبت میکردند و نشر هر چیزی که مقدسات را زیر سوال میبرد ممنوع بود. سومین قانون چنین شرح داده میشد که متعصب همواره موظف به خدمت برای آسایش مقدسات است و حق اعتراضی به هیچچیز آنها ندارد چون مقدسات قهرمانان کشورند و آدمهای خوبیاند. حتی اگر از شما سوپ جو درست کنند حتما مصلحتی در آن دیدهاند که موجب امنیت شده است. قانون چهارم این بود که چاپلوسی از ملزمات حضور متعصبها در جامعه است. قانون پنجم اینکه مقدسات برای جامعه زحمت کشیدهاند و حال متعصبها باید با تسلیم تمام داراییهای خود به آنها جبران کنند. متعصبی نبود که در روستا مالک خانه، اسب، حیوانات اهلی یا حتی یک کاناپه باشد. تا اسباب و اثاثیه آنها منحصرا به نام مقدسها بود و احتمالا لطف کرده بودند که اجازه میدادند مردم در املاکشان زندگی کنند. قانون ششم مقدسات را معرفی میکرد که شامل خانوادهی سلطنتی، وزیران و خانوادهی آنها، خودفروختههای سیاسی و نظامی و هنرمندان دولتی میشد. و سرانجام قانون هفتم به روایت اسامی متعصبها میرسید که همگی مردم جز مقدسها جزء این افراد بودند. قصهی مختصر و کوتاه من از صف نانوایی شروع شد، صفی که جای نوبتبندی، قشربندی شده بود. تابلویی شرایط ایستادن در آن را نشان میداد: متعصبها پشت سر مقدسات میایستند و جای آنها پول نان را میپرداختند. به نانوا اعتراض کردم، فلکم کردند. هنگام این مراسم هنرمندی شعری در ستایش شاه روستا خواند و او را سرور مردم دانست. هنر تملقآمیزش را نقد کردم و به سیاهچال افتادم. آنجا جنایت نگهبانی که زندانیان را شکنجه میکرد نقد کردم؛ حکم اعدامم آمد. عصر که شد تشریفات دار زدنم را فراهم ساختند. شاه با نیشخند گفت حرف آخرم را بزنم. از استبدادش انتقاد کردم. فکر کرد دیگر چه کارم میتواند بکند که دستور داد جای یک بار دو مرتبه اعدامم کنند و جنازهام را مقابل سگها بیندازند. از سگها بابت رفتار وحشیانهشان گلایه کردم و گویا سخنانم را نشنیدند که تنها با خوی وحشیانهشان دریدند، همانطور که باقی دریدند تکهتکههای سری را که قطع شد و خم نشد. سالها از مرگ من گذشته و از عاقبت چاپلوسستان خبر ندارم. شاید قهرمانان مقدس یک روز مصلحت دانستند یکی یکی سرشان را بزنند و از شرشان خلاص شوند. شاید آنها با اقلابی عظیم از شر مقدسات خلاص شدهاند. شاید هم هنوز سرشان را در برف بردگی کردهاند و راضی و خوشحال از حقارت به دور از آشوبشان زندگی میکنند.