ویرگول
ورودثبت نام
B Dehghani
B Dehghani
B Dehghani
B Dehghani
خواندن ۱ دقیقه·۳ روز پیش

راز مگو!

برای تو مینویسم

تو که سالیانی ست درسینه ای

مثل یک رازی مگو

راز مگویی که دوستت دارم

اما مدام درحال حاشا کردنت هستم

قلبم وذهنم درحالی سعی دارند توراانکار کنند که ازیادتو سرریزند

گاهی باجان برابری

گاهی غمی

گاهی اززیادی عشق

چون عشقه قاتل جان وتنی

گاهی فقط بغضی

گاهی فقط نفرتی

دوری ولی گاهی چه نزدیکی

نزدیکتراز قلب

دلتنگیت راهم به من القا میکنی، حتی ازراه دور

بی آنکه ازقلبم خبر بگیری

آتشی درمنی!

گاه گرما میدهی وگاه می سوزانی

خاطرت ازخاطرم جدا نمیشود

خسته ام ازمُرورت

هرلحظه درآینه چشمانم

درغم نگاهم ودر رفتار درونگرایانه ام

مدام رسوا وعیانی

دراین میان لبهایم ازچشمهایم باسیاست تر اند

قفل بازنکردند تاتو راز مگو باقی بمانی

چندباری دلم خواسته این راز رابه کسی بگویم وخودم وذهنم وقلبم راخالی کنم اما راستش رابخواهی جرأت نکرده ام.

بنظرم این راز خیلی رازِ مگو است.

اگر گفتنی بود که میشد راز، راز خالی. آن وقت فاش هم میشد. مثل خیلی رازها که دیگر راز نیستند غاز اند

مثل رازهایی که مرده اند!

اصلا چه معنا دارد راز مگویی اینطوربمیرد؟

چه معنا دارد هرکس یک راز باخودش، تنها باخودش، به وسعت عمرش نداشته باشد؟ یک راز مگو!

پس همچنان تویک راز مگو باقی میمانی.

باید کمتر مرا آزار دهی، کمتر چشمانم رااشکی کنی، کمتر گلویم رابغضی کنی، کمتر سینه ام راتنگ کنی، کمتر من راشرمنده خودم کنی تابتوانم تورا زنده نگه دارم. تاآخر عمر توبرای من یک راز مگو میمانی وتوراباهیچ کس شریک نخواهم شد.

توتنها برای منی!

آنقدر تورادر صندوقچه قلب ویادم نگه دارم وقفل لب باز نکنم تا مانند دفتری شعر ترک شده، گرد وغبار بگیری، برگهای دفترت کاهی شود، فرسوده شوی، پودر شوی ولی درمن، دریاد من، درقلب من بمانی،بمانی تابمیری. توفقط باید درمن بمیری.توفقط باید بامن بمیری وآن زمان که ذرات و سلولهای قلب ومغز من بارقص باد به هوا میروند توهم ازقفس قلب وذهن من آزاد شوی.

شاید آن زمان آواز باد تورابه گوش دل کسی برساند واوراهم پرکند از رازی مگو

رازعاشقانهادبیدلتنگی
۱۱
۱۳
B Dehghani
B Dehghani
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید