با شِکَر زیاد
با شِکَر زیاد
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

بابام داره پیر میشه و منم دارم جوانیم رو از دست میدم !

اصن با بابام کشتی نگرفتم..
از بچگی هیچ موقع پیش نمیومد..
دلمم می خواست.. اما.. نشد دیگه..
اما خوب یادمه چند باری با هم مچ انداختیم...
بچه بودم و تو دوران کله شقیه بلوغم بود.. دلم می خواست برنده من باشم.. برنده ی واقعی... نه اینکه بابام عمدا ببازه...
اما می برد..
هم حس بدی داشتم که زورم زیاد نبود.. هم حس خوبی داشتم که بابام قویه...
ولی اخرین باری که مچ انداختیم رو خوب یادمه..!
من بزرگتر شده بودم و زورم بیشتر..
اون پیر تر شده بود و زورش کمتر..
مچشو خوابوندم..
اولش خوشحال بودم.. اما این خوشحالی کوتاه بود...!
حس بدی داشتم.. چرا.. ؟! ای کاش هیچ وقت دوباره باهاش مچ نمینداختم.. من نباید می بردم !
انگار از اون روز به بعد چروک های روی صورتش که هر روز بیشتر میشد رو بیشتر میدیدم..!
انگار وقتی موهای سفیدش بیشتر میشد من میدیدمشون..!
آدم نباید با باباش مچ بندازه... حداقل وقتی که تو داری به جوونی و قدرت می رسی و اون داره پیری رو به آغوش می کشه..

چند وقت پیشا بچه خواهرم توی دوران بلوغش می خواست باهام مچ بندازه..! فکر می کرد زورش زیاد شده..
وقتی با اصرارش رو به رو شدم باهاش مچ انداختمو و مچشو خوابوندم...
موهام تک و توک سفید شده بود ولی هنوز تو اوج جوونی و قدرت بودم..!
می ترسم.. می ترسم از روزی که خواهر زادم مچم رو بخوابونه .. نه به خاطر باختم..به خاطر اینکه مبادا دچار این عذاب وجدان بشه..

دلنوشته های بی ربط
دلنوشته های بی ربط


خلاصه ٬ یادمه بچه بودم یه دایی داشتیم همیشه خونه مامان بزرگم اینا بود ٬
الان به خودم اومدم دیدم٬ یه دایی ام که همش تو خونه ی مامان بزرگش اینام !!

پیر شدم دیگه ! به هرکی می رسم از من کوچیک تره !!

دلنوشتهداستانداستان کوتاهنویسندگیچرکنویس
لطفا قهوه رو دو تا بکنید ٬٬ بیا رو به روی من بشین٬ تو چشام نگاه کن به جای زُل زدن به فنجونت ! من اونقدرا هم به درد نخور نیستم ! منو دور ننداز !!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید