ویرگول
ورودثبت نام
سعیده مظفری
سعیده مظفری
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

حس مرگبار


قضیه از این جا شروع شد که من از بچگی ولع شدیدی نسبت به یاد گرفتن چیزهای جدید و درس خوندن داشتم و دارم(از مدرسه متنفر بودم و هستم این دوتا رو باهم قاطی نکنین)

واقعا همیشه دوست داشتم چیزای جدید یاد بگیرم. مثلا یه روز پیله می‌کردم به مامانم که کار با دستگاه فشار رو بهم یاد بده. یه روز به بابام آویزون می‌شدم که باغداری و اینا رو بهم یاد بده بابام مهندس منابع طبیعی بود و مامانم هم پرستار بوده.از خواهرم می‌خواستم یکم زبان بهم یاد بده.

خلاصه که اگه یه روز همینطوری الکی بدون یادگرفتن بگذره، کلافه می‌شم در حد معتادی که بهش مواد نرسیده البته می‌دونم که من فقط این طوری نیستم و همه همینن یعنی تو ذات و طبیعت آدم یه همچین چیزی هست. ولی خیلی وقتا متوجهش نمی‌شیم. تازه هرچی بزرگتر هم می‌شیم برامون سخت تر می‌شه چون دغدغه یاد گرفتن معمولی، به یادگرفتن یه چیز واقعا مفید و کاربردی تغییر پیدا میکنه.

وقتی بچه بودیم اگه یه توپ پرت کردن یاد می‌گرفتیم، برامون کافی بود و خوشحالمون می‌کرد ولی بزرگ که شدیم دیگه به این راحتی ها ارضا نمی‌شیم. کم‌کم اگه بوعلی سینا نشیم، دلمون می‌خواد دکتر سمیعی بشیم.

اگه خیلی شانس بیاریم این حجم از کمال‌گرایی مزخرفمون جلوی حرکتمون رو نمی‌گیره ولی قطعا حس ناامیدی و ناکافی بودن دهنمون رو سرویس می‌کنه.

خود من به شخصه هیچ وقت برای عالی بودن تحت فشار خانواده نبودم ولی نمی‌دونم چرا حالا نم‌یتونم خودم رو راضی بکنم.

همه مون باید این حس کمال‌گرایی رو درمانش کنیم وگرنه به درجه ای می‌رسیم که اگه یه روزی عالم و آدم و حتی خدا هم از دستمون راضی باشه، خودمون باز با خودمون حال نمی‌کنيم.

هعییییییییی

اسیر شدیم...



کمال‌گراییخودشناسینارضایتییادگیریخودسازی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید