آدمک دلش رو تو دستش گرفته بود و راه خودش رو میرفت که به یکی خورد و دلش افتاد شکست. اون آدمک بی توجه راهش رو کشید و رفت. آدمک ما موند و دلش که دو تیکه شده بود. آدمک رو کرد به گریه و مویه. آدمک های دیگه وقتی صدا رو شنیدن دورش جمع شدن. یکی ازش پرسید که داستان چیه. آدمک هم همونطور که تکه های دلش رو بغل گرفته بود و اشک میریخت، ماجرا رو تعریف کرد.
آدمکی که داشت گوش میکرد بیتفاوت و سرد به آدمک گفت که تقصیر خودش بوده که دلش شکسته. بعد هم گذاشت و رفت. کم کم دور آدمک خلوت شد ولی چند نفر که میخواستن برن به آدمک و دلش لگد زدن. دل دوباره شکست و هر نیمه صد تکه شد.
آدمک خیلی خیلی ناراحت شد و غصه خورد. دیگه نمیدونست باید با اون همه تکه قلب چیکار کنه.
همین موقع ها بود که یه آدمک از دور رسید و آروم دستش رو گذاشت رو شونهی آدمک.
《بلند شو، غصه نخور باهم درستش میکنیم.》
آدمک کمک کرد و تکه ها رو از زمین جمع کردن.
《اشکالی نداره رفیق همه چی رو باهم درست میکنیم.》