بهراد باقری
بهراد باقری
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

وقتی کتی آرزوهایش را گم کرد؛ یک داستان کودکانه

وقتی آن روز کتی قلم به دست گرفت تا از بهترین و قشنگ‌ترین آرزوهایش بنویسد، هیچ چیز به یاد نیاورد. او مدت‌ها به صفحه‌ی سفید کاغذ خیره ماند اما دستش به نوشتن نرفت. ناامیدانه با خود فکر کرد، کجا و چگونه آرزوهای قشنگ رنگی‌اش را گم کرده است. شاید آرزوهای کتی آن بعد از ظهر گرم تابستانی و بعد از بازی فوتبال، وقتی تیمش در مسابقه باخت، گم شده باشند؛ شاید هم آن روز که باد تندی وزیدن گرفت و بادبادک کوچک و دستی کتی در آسمان شکست. کتی نمی‌دانست برای پیدا کردن آرزوهایش به کجا سر بزند و نشانی آرزوهایش را از کی بگیرد. او فقط احساس می‌کرد، حفره‌ای در قلبش پدید آمده که دارد، هرلحظه عمیق‌تر و وسیع‌تر می‌شود.

کتی سرش را بر روی کاغذ گذاشت و به خواب عمیقی رفت. او خود را در یک جنگل بزرگ در کنار حیوانات مختلف دید؛ حیواناتی که کتی قبلا عکس آنها را در کتاب‌های قصه دیده بود. حیوانات همه با احترام روبروی شیر، سلطان جنگل ایستاده بودند. کتی تازه داشت می‌فهمید چه اتفاقی برایش افتاده است. او ناخودآگاه شروع به گریستن کرد.

روباه گفت: جناب شیر. همانطور که می‌بینید این دختر خیلی کوچک است و لیاقت خورده شدن توسط شما را ندارد. اگر اجازه می‌دهید، خودم او را بخورم!

شیر گفت: صبر کن. بذار ببینم چرا گریه می‌کند. بعد در مورد خوردنش حرف می‌زنیم... آهای دختر جان. اسمت چیه؟ چرا گریه می‌کنی؟

کتی گفت: من کتی هستم. من می‌خواستم از آرزوهایم بنویسم که آنها را گم کردم. حالا هم به این جنگل آمده‌ام...

شیر گفت: چی؟ تو آرزوهایت را گم کردی؟... خوب گوش کنید. با همه‌ی شما هستم. همین الان برید و آرزوهای کتی را پیدا کنید. همه جا را بگردید. نبینم که دست خالی برگردید. بچه‌ای که آرزوهایش را گم کرده، نباید خورد. می‌دانید چرا؟

بقیه حیوانات جنگل پرسیدند: چرا جناب شیر؟

شیر جواب داد: معلومه. چون خوشمزه نیست... عجله کنید. راه بیفتید.

وقتی حیوانات رفتند، کتی از سلطان جنگل پرسید: جناب شیر، اگر حیوانات آرزوهای من را پیدا کنند و به من برگردانند، شما من را می‌خورید؟ شیر جواب داد: باید فکر کنم. اگر خوشمزه باشی، خودم تو را می‌خورم ولی اگر از آرزوهایت خوشم نیامد، می‌دهم یک نفر دیگر تو را بخورد.آخه تو زیادی کوچکی... کتی که گریه‌هایش کم شده بود و داشت آرام می‌گرفت، دوباره باصدای بلند شروع به گریه کرد. شیر ناراحت شد و گفت: اینقدر گریه نکن. باید خوشحال باشی که ما تو را می‌خوریم. ما حیوانات روی رژیم غذایی‌مان خیلی حساسیم. برای همین گفتم اول آرزوهایت را پیدا کنند، بعد تو را بخوریم.

مدتی گذشت. حیوانات به همه جای جنگل سر زدند ولی هیچ نشانی از آرزوهای کتی پیدا نکردند. آرزوهای کتی نه لای شاخ و برگ‌های درختان بلند جنگل بود، نه زیر سنگ‌ها؛ نه توی رودخانه افتاده بود و نه در غار پرپیچ و خم میان جنگل. انگار آرزوها آب شده بودند و رفته بودند به زیر زمین. حیوانات بعد از چند ساعت جستجو، خسته و گرسنه پیش جناب شیر برگشتند. شیر که انتظار نداشت، حیوانات دست خالی برگردند به کتی گفت: تو عجیب‌ترین دختری هستی که من تا حالا دیده‌ام. تو آرزوهایی داری که هیچ جا نمی‌شود، آنها را پیدا کرد. گرگ که خیلی خسته و گرسنه شده بود، گفت: جناب پادشاه. آیا می‌توانیم حالا که آرزوهای کتی را پیدا نکردیم، او را بخوریم؟ من خیلی گرسنه‌ام. شیر گفت: می‌دانم. من هم خیلی گرسنه‌ام ولی دوست ندارم، این دختر را اینجوری بخورم. او بدون آرزوهایش هیچ طعم و مزه‌ای ندارد. بیایید بهش کمک کنیم، بفهمیم آرزوهایش چیه. اینطوری شاید توانستیم آرزوهایش را پیدا کنیم. بگو ببینم دختر جان... تو دوست داشتی الان کجا بودی؟ کتی به فکر فرو رفت: من... من... من دوست داشتم الان خانه‌مان بودم. بعد از لحظه‌ای انگار که چیزی به ذهن کتی رسیده باشد، باهیجان گفت: آهان... من فهمیدم چه آرزویی داشتم. آرزوی من این بود که همیشه مامان و بابام پیشم باشند.

کتی از خواب پرید. چند دقیقه‌ای می‌شد که زنگ خانه به صدا درآمده بود. او از جای خود بلند شد و با شتاب به طرف در دوید. مامان و بابای کتی پشت در منتظر بودند، تا کتی در را باز کند و خریدها را به داخل بیاورند. اما کتی دیر کرده بود و آنها داشتند، نگران می‌شدند. تا اینکه در باز شد و کتی جوری که بتواند هم مامان و هم بابا را بغل کند، در آغوش آنها پرید. بابا گیج شده بود و نمی‌دانست باید چه بگوید. تنها صدای کتی بود که به آرامی در میان هق‌هق گریه‌های بلندش شنیده می‌شد: تو را به خدا از این به بعد هرجا که می‌روید، من را هم با خودتان ببرید. مامان و بابای کتی سعی کردند، او را آرام کنند و توضیح بدهند که آنها با هماهنگی با کتی و اطمینان از اینکه او می‌تواند از خودش مراقبت کند، از خانه بیرون رفته‌اند. کتی وقتی آرامش خودش را بدست آورد، سعی کرد حرف‌های پدر و مادرش را در ذهنش مرور کند؛ اینکه شاید گاهی وقت‌ها پدر و مادرها نتوانند کنار بچه‌هایشان باشند.

داستان کودککودک و نوجوانداستانروانشناسیتعلیم و تربیت
پژوهشگر و مربی نمایش خلاق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید